دیشب
خوابم نمیبُرد از بس تهوع داشتم. بلند
شدم آمدم سر سیدیهای قدیمی که عکسهام را توشان ذخیره کرده بودم، یکی یکی گذاشتم
توی لپتاب و بعد انتقالشان دادم به هارد خارجی. یکییکی مرورشان میکردم: عکسهای
تبریزگردیهامان [که روی پا بودم]، عکسهای سفر آسیاب خرابه (۱)[عکس مهدیه که دستش
سوخته بود و گریه کرده بود …] عکسهای سفر مشهدمان. عکسهای سفر اصفهان من و
هانیه. عکسهای بچگیهای هادی کوچولو (۲). عکسهای باغچهام آن سالی که چمن کاشته بودم و گل مینا و بنفشه.
عکس سفر هدا به تبریز. عکسهای من و شادی توی کندوان. عکسهای قدیمی هدا و نیکو و
نادیا. عکسهای اتاق عمل، مثل اون سالی که پرفسور هنجنی آمده بود، حتی یک سری عکس
برای رحم میوماتو که انتقالش ندادم از بس حالم بد شد! عکس نوزادان چاق و تپلی و
خوشگل. عکسهایی که از خودم گرفته بودم، همهاشان. قدیمیترینشان مال سال ۸۳. از
قدیمیترین عکسهایی که گرفته بودم از نت … حتی عکس لیوانِ اتاق عملم آن سالهای
خیلی دور (۳) … که قصه دارد برای خودش مفصل.
عکسهایی
که فکر نمیکردم داشته باشمشان. یادم رفته بود هنوز دارمشان. عکسهایی که هول
ریختند دیشب توی دلم، عطش و حسرت. محبت و
غصه و رطوبتِ لغزندهی چشم حتی. با عکسهای مادر. عکسهای مادر … مـ ..ـادر.
_______________________________
عکس ۱ (کلیک)/ سفری که تلخ شد برایم: مطلب مرتبط (+)
عکس ۲
(کلیک)
/هادی داداش رضا با جوجه خروسهایش
عکس ۳
(کلیک)
/شاید نوشتم در موردش.
* عکسها و احساسها (+)