۱. دیروز عصر جمع شدیم کافه تئاتر. همه چیز خوب بود و حسابی خوش گذشت جز اینکه پای سیبشان تمام شده بود و حسابی خورد توی ذوقِ شکم بنده!
۲. زهرا مثل همیشه زودتر از همه رسید و آن همه خوشحالیاش را من با بیان دغدغههایم از اعتماد به نفس نداشتن و هزار و یک زر دیگر کشیدم پایین! بعد هم رامک و هی عین این خوابزدهها گفتم و گفتم و آخر سر قرار شد «قورباغه را قورت بدهم!»
۳. بعد از کافهنشینی و خوردن و نوشیدن و گپ زدن و غیبت کردن پشتِ سر فائزه، بلند شدیم رفتیم تئاتر شهر برای تماشای «مشروطه بانو». یک عدد بلیط اضافی داشتیم که به هر کی تعارف کردیم زد توی ذوق ما که تئاتر چرتی است و پرت است و برو خدا خیرت بدهد! ولی ما که دلسرد نشدیم که!
۴. زهرا رفت خانهاشان و ما سُریدم داخل و ۲۱۰ دقیقه نشستیم به تماشای مشروطه بانو. ساعت اولش بخند و بتِرِک بود دقیقاً. از بس که لودهگی داشت و مزه. از ساعت دوم و درست وقتی در انتهای تئاتری که «جمهور» به میمنت ورود «بهبانو» ترتیب داده بود با حقیقتی بزرگ روبرو شدند غم و غصه و کشمکش و صد البته تپق زدنهای آدمهای خاکِ صحنه خورده شروع شد!
(+)
۵. قبول دارم که دیالوگها ثقیل بودند و طولانی و پدر فکِ آدم در میآمد از بس دیالوگ محور بود نمایش، ولی دیگر آقای فراهانی که نباید به جای دختر بگوید پسر که! یا آقای صفری نتواند یک جملهی بدونِ تپق را اجرا کند!!! یا آنقدر رویا نونهالی عصبی بشود که پایش لیز بخورد و جیغ بزند که!
نمایشنامه اثر که برگردانی از «ملاقات بانوی سالخورده» از دورنمارت است عالی بود. دیالوگها سنجیده و زیبا. دکور هم خیلی زیبا بود. گروه نوازندهی گوشهی سالن هم خاص بود. یا حداقل من ندیده بودم تا حالا. از تپقهای هردمبیل بازیگران خبره که بگذریم، حقیقتاً من متوجه گذر زمان آن هم سه ساعت نشدم. [البته ناخودآگاه متوجه یک قضیه پزشکی شدیم در معیت سروناز! نشستن پیش یک خانم دکتر از این شیطنتها هم دارد
دیگر!]
۶. حالا از همهی اینها که بگذریم! آقای انصاری عزیز، من با حول و قوهی الهی و صدالبته گوشزدهای مکرر زهرا و رامک! امروز سر ساعت یازده «قورباغهام را قورت دادم»!
۷. در آخر اینکه من خیلی خوشحال میشوم فرصت زیاد دست میدهد تا آقای «کلبهی دنج» را ببینم! حس خوبی دارد کسی را که سالهای سال از طریق وبلاگش میشناختی، اینقدر از نزدیک ببینی! درست همانطور که بود و تصور میکردی!
و ممنون الهام جان که هستی [بوسه]