۹۹ درصدی‌ها

به یک عکس پنج‌ نفره نگاه می‌کنم. تماشای عکس‌ها را دوست دارم. اما نه هر عکسی. بعضی عکس‌ها را نباید تماشا کرد، حتی باید پاره کرد، ریز‌ریز و انداخت دور. اگر دیجیتالی بود، شیفت دیلیت‌ش کرد حتی. ولی این عکس را دوست دارم تماشا کنم. نه که آدم‌های توی عکس را دوست داشته باشم، نه. جز یکی‌شان البته. ولی بقیه‌ آدم‌های توی عکس شخصیت‌هاشان برایم عجیب است. عجیب و غریب. بقیه‌ی آدم‌های توی عکس ـ به جز آن یک نفر ـ در یک اتفاقی خوب از خجالتِ من درآمدند. دوتای‌شان که حق نان و نمک را به قاعده فرو کردند توی حلق‌م! دوتای دیگر را دورادور می‌شناسم، یکی را حتی به واسطه‌ آن دیگری. این دو نفر البته با شک و تردید و با هیزم‌هایی که یکی از دوتای قبلی می‌ریخت توی آتشدان، دو به شک بودند که گُر بگیرند یا نه.

نگرفتند ولی عذرخواهی به درک، ناراحتی هم از خودشان بروز ندادند. دو تای اولی حالا اینجا نیستند، به قدر کفایت خیلی دور و خیلی نزدیک‌ند. دارم به عکس‌شان نگاه می‌کنم و به صورت‌هاشان و اینکه واقعاً چطوری می‌شود که آدمی چشم‌ش را می‌بندد و دهانش را باز می‌کند و تنها به جرم مذهبی بودن طرفِ مقابل‌ش، به او بهتان و افترا می‌بندد؟ مگر من آن روزهای دوستی و همنشینی اخم کرده بودم و رو گردانده بودم که توی روشنفکر مشروب‌خوری و عقاید همجنسبازی هم داری؟ تمام اینها، یعنی تو لامذهبی و من به قول تو مذهبی، بعد چطور است که من نه تنها احترام و علاقه‌ام را به تو ابراز می‌کردم که حتی، وقتی آن طور افترا بستن‌هایت را دیدم، باز باورم نمی‌شد که یعنی او؟ نه!
او فهمیده‌تر از این صحبت‌هاست!

دو روز است که دارم این عکس را تماشا می‌کنم. به قاعده، بیش از حد هم به این تماشا بها داده‌ام. از آدم‌های توی عکس دلگیرم. حتی از آن یک نفری که دوستش دارم. این دلگیری سایه‌ای شده است پشتِ سرم این دو روز. شده است موضوع اصلی افکارم بعد از رخوتِ خواب و بعد از خستگی مرتب کتاب خواندن. به این فکر می‌کنم که از این آدم‌های جوراجوری که بیش از ۹۹ در صد از آنها با افکار و عقاید و ایدئولوژی‌های مختلف دورم هستند کدام‌شان روزی این‌طور از خجالتِ دوستی‌مان در خواهد آمد؟ گاهی وقت‌ها می‌خواهم ببندم در را و بنشینم محاسبه کنم و سبک سنگین کنم و بعد یک عده‌ی کثیری را شیفت دیلیت کنم از لیست دوستی‌هایم. شاید نزدیکِ ۹۹ درصد را …

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*به احسان می‌گویم فقط تو و سحر از ذاتِ پلید من آگاه نیستید! می‌گوید: ذات پلیدت را می‌ذارم واسه اون موقع‌ها که به ذات پلیدم فک می‌کنم که همه دارن!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.