دو شب
پیش من شاعره شده بودم. یادم هست از طفولیت طبع شعر داشتم. خصوصاً وقتی سوار
ماشینی بودم و خیره میشدم به ردیف عجول درختهای حاشیهی جاده، فارغ از آنچه در
پیرامونم میگذشت زمزمه میکردم. ضربآهنگ داشتند. زیبا بودند ـ شک ندارم ـ فقط
بعد از اینکه از فضای جاودانه معنوی ماشین پیاده میشدم، شعرها با ضربآهنگهاشان
پاک شده بودند و من بیباک از گنج عظیمی که به سرقت رفته بود جلوتر از همه شلنگانداز
میدویدم.
بعدها
وقتی دانشجو بودم دوباره شاعر شدم. اینبار هوش و حواس داشتم که در حاشیهی نوتبوکی
که همیشه با خودمان توی بخشها میبُردیم یادداشت کنم. اما شاعرهگیام اینبار هم
زیاد طول نکشید. کلاً عادت ندارم مستمر هنرمند باشم. در نوشتن داستان و کشیدن
نقاشی و گلدوزی و بافتن هم همینشکلیام. در کاریکاتور هم. ابنالمشاغلم. یا هم
صحیحتر ابنالمشغله. فاصلهها همان زمانهای پیاده شدنم از ماشینها هستند.
که چی؟
که من دو شب پیش دوباره شاعره شدم شعر
گفتم. شعرهایم وزین بودند و آهنگین. زیبا بودند بیشک. برخلافِ شعر «درختهای بیکس»
که هرگز تمام نشد این یکی را فیصله هم داده بودم. فقط شب بود. من خواب بودم. تاریک
بود و جز زمانهایی که وقتِ جابهجا کردن بدنم بیدار میشدم متوجه نبودم دارم شعر
میگویم. کاغذی دم دستم نبود جز کتاب مردمان سالخورده و مداد استدلر. ولی تاریک
بود. تاریکیی مطلق و من زود به خواب میرفتم و شعر سالخوردهای در من جوان میشد
و سطر به سطر، کلمه به کلمه جان میگرفت و من وقتِ پیاده شدن از ماشین که فرا
رسید، بیدار شدم و گنجینهام به سرقت رفت …
(+)