امروز توی خواب بودم و استرس شدیدی را داشتم تحمل میکردم. قرار بود صبح زود فیزیوتراپم بیاید و وقتی بیدار شدم ساعت هفت و نیم بود. امیر هنوز بیدار بود و کار میکرد. گفت فیزیوتراپم پیامک زده است که شب میآید و تبعاً امیر بیدارم نکرده است. از خوابم گفتم و از وحشت،
عصبانیت و استرسی که تحمل کردم. عصبانیت؟ توی خواب دیدم جایی ـ وبلاگی که یادم نیست ـ خواندم که عصبیت درست نیست. عصبانیت درست است یا یک همچون چیزی. کِی؟ توی خواب وقتِ حرص خوردن. خواب چرت و پرتی بود که هم آرام تویش بود و هم دکتر رسولی و خانم مبین! داشتند به خاطر امیر و کار نکردهاش دعوایم میکردند و من سخت داشتم دفاع میکردم از امیر. یک جایی به دکتر رسولی گفتم «بابا ..» خانم مبین چشمانش را یکطوری کرد و گفت «وای خانم دکتر میبینی چطوری صحبت میکنه با شما؟ دیروز یه دانشجو برگشته به من میگه خانوم! گفتم خانوم چیه؟ پر رو شدی؟! ..» خانم دکتر رسولی هم چشمهاش را یکطوری کرد در تأیید حرف خانم مبین!!
بماند! بماند که تا نیمههای شب در بیدار خواب یکریز داشتم نقاشی میکشیدم و سعی میکردم با سعید کیایی تماس بگیرم! بماند!
حالا اما میخواهم بنویسم که آیدا که این (+) را نوشته نمیداند در تبریز، درست در منتها الیه سمت چپ خیابان شریعتی شمالی و تقاطعش با محققی که بخواهی بروی فردوسی و صداش میزنند سه راهی امین، توی راکدترین و داغترین روزهای تبریز میتوانی خودت را بسپاری به طوفانی خنک و دلپذیر از جریان هوایی کوبنده و بالا رونده. البته نه
کتابفروشی آنجا هست نه قنادی و کافهای. کم پیش میآید دستهات آزاد نباشند و نتوانی جمع و جور کنی خودت را. اینجور جاها را فقط کسانی تجربه میکنند که اهل راه رفتن هستند. راه رفتنهای بی انجام.