توجیهات:
ماهنامه
داستان همشهری اردیبهشت امروز رسید دستم. تجربهای که فرستاده بودم دیپورت شده بود
البته. نویسندگان تجربه [تقدیمنامچهها] البته نامشان به شدت آشنا هستند و
خوب البته آدمی را مأیوس میکنند. خوب چه کاری است فراخوان دادن اصلاً؟
القصه. ما هم مثل کامشین (+) عزیزتر از جان آمدیم فرستادهامان را در وبلاگ انتشار
دادیم. باشد دلمان شاد شود. روحمان ایضاً.
یکم:
از همان وقتی جذب ماهنامه و هفتهنامهاش شدم که شروع کردم به کاریکاتور
کشیدن برای انجمن اسلامی دانشگاه علوم پزشکی ارومیه. پول تو جیبی مختصرم را آن
موقعها خرج خریدن مجلههایش میکردم ولی خریدن سالنامهاش خارج از توانم بود.
درسم تمام شد و رفتم سر کار و آنقدر پول داشتم که سالنامه و بچهها … گلآقایش
را هم بخرم. گلآقا گاهی کارهای خوانندگانش را هم چاپ میکرد، من اما جسارت اینکه
کارهای ضعیفم را بفرستم جایی مثل موسسه گلآقا نداشتم. انگار که آقای صابری مقابلم
نشسته باشد و با پوزخندی بگوید: خوب؟ من از خجالت رنگ به رنگ میشدم. حقیقت
این بود که خطخطیهای من بیشتر به درد همان بولتن دانشگاه میخوردند نه صفحات
مجلهی وزین و صاحب نامی مثل گلآقا.
یک روز اما جرات کردم و چندتایی کار فرستادم و طی نامهی بسیار طویلی علت
بروز چنین جسارتی را هم نوشتم. یادم هست آن سالها همیشه کارهای آقای داوودی روی
جلد هفتهنامه و ماهنامههایش بود که بعد جایش کارهای افراد دیگر چاپ میشد. من
عادت کرده بودم به کارهای آقای داوودی و اصلاً از روی آنها و بیتوجه به اسم و
لوگوی گلآقا از میان ردیف مجلات میکشیدمش بیرون. این را هم در نامهام قید کرده
بودم تا نشان دهم که خوانندهی شیفتهای هستم. گذشت تا روزی بستهی پستی بزرگی به
دستم رسید. در بسته یک نامهی اداری، یک جلد کتاب «دو کلمه حرف حساب» و یک هفتهنامه
و یک ماهنامه بود. روی جلد هر دو مجلد، ازکارهای آقای داوودی چاپ شده بود و در
همان صفحات مختص خوانندگان سه اثر از کارهایی که فرستاده بودم چاپ شده بود. در
نامه از من خواسته شده بود با مسؤول مجلهی بچهها … گلآقا تماس بگیرم. وقتی
دیدم روی جلد مجلات کارهای آقای داوودی چاپ شده است این را گذاشتم به حساب نامهی
خودم و احساسی که ابراز کرده بودم و از اینکه گلآقا اینطور به احساس یک خوانندهی
نه چندان قدیمی وقع نهاده است گل از گلم شکفت. احساس غرور میکردم. غرور نه چون سه
اثر از من در هفتهنامه و ماهنامهی مهر۸۱ چاپ شده بود و نه چون
به صورت نیمه رسمی دعوت به همکاری در بچهها … گلآقا شده بودم، فقط و فقط چون
حس میکردم علت چاپ شدن کارهایی از آقای داوودی روی جلد این دو مجله به خاطر نامهی
من بوده است. خصوصاً که بعدها تقریباً تکرار نشد.
اما هیچکدام اینها به اندازه دیدن دستخط آقای صابری در صفحهی
اول کتاب که مرا «فرزند هنرمندم» خطاب کرده بودند لذتبخش نبود. درست هفت ماه پیش
از رفتن بیبازگشتشان برای من کتاب امضا کرده بودند. ذوق زده شده بودم. بعدها،
بعد از ایشان هم چند کاری از من در ماهنامه چاپ شد. هفته نامه تعطیل شده بود. ولی
بعد از او، من دیگر ذوقی برای کاریکاتور نداشتم. بعد از او دیگر برایم مهم نبود
کار چه کسی روی جلد مجلاتشان چاپ شده است. بعد از او، به تدریج گلآقاییها هم
انگار دست و بالشان گرم نمیشد که به مرور تعطیل کردند و … رفتند.
دوم:
داستان نوشتنم تقریباً مصادف بود با شروع وبلاگنویسیام. «بهبه چه سری
چه دُمی عجب پایی» گفتن چند خوانندهی اهل فن، باعث شد روی داستاننویسی خیلی
متمرکز شوم. داستانهای کوتاهم را مرحوم آقای ایوبی در سایت خزه منتشر کردند. با
چند توصیهی مفید برای بهتر شدن کارهایم. همان موقع چند باری به سفارش همان معدود
خوانندهی اهل فن تصمیم گرفتم داستانهای کوتاهم را چاپ کنم که نشد. نشد چون امضای
هیچ نویسندهی نامی یا کارگاه نویسندگی پای کارهایم نبود و تقریبا در ایران ناشری
پیدا نمیشود که چنین کارهایی را چاپ کند و هر بار جواب نه میشنیدم. دست از این
تلاش کشیدم و در همان وبلاگم روزانهنویس شدم.
تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم سرگذشت عجیب مادربزرگ مادریام را بنویسم. قصه
یک جاهایی تحریف شد و زیادی بسط پیدا کرد که جمع و جور کردنش داشت سخت میشد. تا
اینکه اتفاقی موجب شد به کل نوشتن این سرگذشت را کنار بگذارم. این بود تا اینکه
کتاب «مردگان باغ سبز» آقای بایرامی به دستم رسید و با هر کلمهاش پرت میشدم به
داستان خودم و سرگذشت مادربزرگم. این موضوع باعث شد خیلی تخیلی مصمم شوم به
برقراری تماس با آقای بایرامی. کار سختی بود. چون من اصولاً در تصمیمهایم زیاد
مصمم نیستم و چون میدانستم نویسندگان معروف رغبتی به پاسخ دادن به آدمهای تازهکاری
مثل من ندارند. میترسیدم مثل چند نویسندهی دیگر بیاعتنایی ببینم و سرشکسته شوم.
با هر جان کندنی بود از طریق یکی از همان خوانندگان اهل فن وبلاگم ـ آقای یوسف
انصاری ـ با آقای بایرامی صحبت کردم. ایشان از من خواستند داستانم را برایشان
بفرستم. من هم از داستان نیمه تمامم پرینت گرفتم و برایشان فرستادم. آقای بایرامی
از من یک ماه فرصت خواست. با خودم گفتم در این دنیای بلبلشو نخودسیاه چقدر ارزش
افزوده دارد؟ اما اینبار فرق داشت. آقای بایرامی از من خواست به دیدنشان بروم. من
هم بلند شدم و همراه همسرم لنگلنگان رفتم دفتر ایشان در حوزه هنری. استقبال
و برخورد گرم و صمیمی آقای بایرامی طوری بود که انگار سالهاست مرا میشناسند. یا
من آدم صاحب نامی هستم همپایه ایشان. نشستیم و ساعتها در مورد کیفیت نوشتاری من،
سبک منحصر به فردم(!) و صد البته مِهی که سرتاسر داستان نیمه تمامم شخصیتهای داستانم
را در برگرفته بود صحبت کردیم. در نهایت به این نتیجه رسیدم که دارم به مادربزرگم
خیانت میکنم و نباید به نوشتن ادامه دهم تا روح جامعه انسانی را آزرده نکنم.
البته این سفارش آقای بایرامی نبود، صرفاً پیامی بود که من از دو سه ساعت گفتگو
دستگیرم شده بود. من صاحب قلم بودم. من سبک خاصی داشتم. من توانمند بودم. ولی این
مهِ لعنتی کار را خراب کرده بود. چون من در حقیقت عاشق این مه بودم. کُشتن این
شخصیت فرهیخته در توانم نبود پس بی خیال نوشتن شدم.
آن روز کتاب «مردگان باغ سبز» آقای بایرامی را دادم تا برای من امضایش بکنند.
وقتی از در اتاقشان خارج میشدم این قول را که هر چه سریعتر مجموعه داستانهای
کوتاهم را برایشان ایمیل کنم را پشت گوش انداختم. فقط امضا و تقدیمنامهی مختصری
را صاحب شده بودم که صاحبش از من خواسته بود مِه را از داستانهایم بیرون کنم.
ممکن نبود.
______________________________________
* البته! داستانک زیبای دوست عزیزتر از جان دیگرم لیلا وزینی چاپ شده بود که بدینوسیله به لیلا جونم و حسین جونم تبریک عرض مینماییم [من و امیر جونم].