بچه که بودم چاق بودم. تپلی. عکسهای آن موقعهایم را دوست
دارم که تپلی اخمویی بودم. اخم اصلاً در ذاتم بود انگار. الکی الکی به خودم مغرور
بودم در حالیکه اصلاً نمیدانستم غرور چیست. بیشتر تپلی اخموی منزوی بودم.
دبیرستان که رفتم دیگر چیزی از تپلیام نمانده بود. سرم را فقط با درس خواندن گرم
میکردم. خوردن را صرف نمیکردم. لاغر اخمویی بودم باز هم منزوی. شاید بچههای
مدرسه والت که میخوانند اینجا را بگویند نبودم. منزوی نبودم ولی وقتی از سی چهل
نفر همکلاسی فقط دو سه نفر مانده است در ذهنم و بقیه را بعد از کلی تعریف و توصیف
و دادن مختصات و در نهایت روبهرو کردن یادم میآید چه تعریف دیگری میشود رویش
گذاشت؟ طفلی بچههای مدرسه والت وقتی سعی میکنند ثابت کنند با من همکلاسی بودند
میگویند: «با ناهید یک جا مینشستی!» آخر ناهید رفیق شفیقم بود. تا همین چند ماه
پیش. دیگر نیست. شاید نوشتم چرا. خلاصه! خبر نداشتند این نکته به ظاهر کلیدی
افاقه چندانی نمیکند و من از بیخ ذهنی منزوی داشتم و دارم.
چه میگویم؟
آهان! لاغر اخموی منزوی مغروری شده بودم. این بار مغرور
بودم واقعاً. عکسهای خصوصاً سالهای آخر را خودم هم نمیتوانم تماشا کنم. نمیدانم
چطور عاشق دلخسته هم داشتم. هم دختر و هم پسر. الآن را خبر ندارم ولی یک دورهای
رسم شده بود دخترها عاشق هم میشدند. یک دختر تپل قشنگ خندان عاطفه نامی بود که
عاشقم شده بود و میآمد جلوی در کلاس میایستاد به تماشای من یا زنگ تفریحها توی
حیاط دنبالم میافتاد، متلک میگفت. نگاهش که میکردم غش میکرد حتی! یک دختری هم
بود به اسم بهبودی که گمانم همکلاسی بودیم خاطرم نیست ولی مرا قاپ میزد و میگفت
صبحها شیر که میخورد حالی به حالی میشود!
الله اکبر!
القصه! خوابگاهی که شدیم و به قولی پلوی کافوری که خوردیم
حسابی گوشت آوردیم. لپ آوردیم. تپل اخموی مغرور شدم این بار. بعد تا میخندیدم کلی
جلوی پایم غش میکردند. نمیدانستم چرا. خودم را زشت اخموی غیرقابل تحملی میدانستم
و نمیفهمیدم چرا عبدالقادر محجوبی، محمدرضا افشارجو یا چلبیانی و غیره و ذلک به «ناوک
مژگان» من هلاک میشدند. اواخر دانشجویی هم یک دختر کُرد شایسته نامی نظر سوئی
نسبت به من پیدا کرده بود. آنقدر ترسیده بودم که بدون دلیل وسط امتحانات ساکم را
بستم و رفتم تبریز! ایستاده بود جلوی در خوابگاه نگاهم میکرد و من از ترس حتی
شیشه در ماشین را هم دادم بالا.
تا سال ۸۲ تپل شصت و خوردهای کیلویی مانده بودم. دیگر از
عشاقم ننویسم سنگینترم. بحث منحرفتر نشود بهتر است. هادی که رفت ناگهان شدم چهل
و هفت. لاغر نحیف غمگین گریان متبسم. هر چی مکمل خوردم افاقه نکرد. لاغر شکنندهای
بودم. تا حدی که کاپشن مهدیهی چهار پنج ساله را تنم میکردم تا حسودی کند بلند
شود برود خانهشان. باور کنید میپوشیدم! همه چیز خوب بود. هر لباسی میخریدم و میپوشیدم
غم به دل حضار مینشست. تا سال ۸۸ که یک ماه حساب از دستم در رفت و بیخود و بیجهت
کورتون خوراکی را ادامه دادم و جلوی اشتهایم را هم نگرفتم. به قدری چاق شده بودم
که آنا کارنینای کبیر را تکیه میدادم به شکم مبارک و میخواندم. متوجه هم نبودم
حضار حسود آگاهم نمیکنند از عمق فاجعه. وقتی دستم آمد که عروسی مریم بود و نتوانستم
دامن محبوبم را تن کنم. پاره شد. عین این فیلمها. وقتی تمام لباسهایم را دادم
رفت و رفتم بازار و سایزهای گل و گشاد ابتیاع کردم. شده بودم شصت و هشت کیلو. برای
لاغر شدن همت کردم و به زور تا همین سال گذشته رسیدم به پنجاه و هفت. که پارسال و
امسال زد و چندین ماه متوالی کورتون گرفتم. هر چی هم زور زدم و حقیقتاً رژیم گرفتم
باز چاق شدم خصوصاً وقتی تیزانیدین و باکلوفن با دوز بالا به خوردم دادند. همین
چهارشنبهی هفتهی گذشته که الهام و دخترها آمدند خانهی ما به عمق فاجعه پی بردم.
چون هیچکدام از دامنهای محبوبم تنم نرفت و تازه لباس شیک دست اولی هم که از تبریز
خریده بودم در ناحیه سوقالجیشی شکم متوقف میشد و مثل کرکره توی کارتونها گرد میشد.
خوب تا آن روز مهمانی من دامن یا شلوار با کمر کشی میپوشیدم و متوجه نبودم. حتی
جمعه منزل مادر امیر جرأت نکردم بروم روی وزنه. حالا نمیخواهم بروم بازار لباس
سایز الآن بگیرم. زمستان در راه است و خودبهخود چند کیلویی لاغر خواهم شد. مابقی
را بستهام به رژیم سفت و سخت گیاهی. ببینم میتوانم در زمان کوتاهتری نسبت به سال
۸۸ تا ۹۰ لاغر شوم یا نه.
همین دیگر! گفتم مثل کیانا (+) بنویسم شاید نیروی کائنات
همکاری کردند با من!