اینجا، آنقدر سرد شده است که نشود دقایقی، تن به روشنای بهارین سپرد. آنقدر سرد، که بترسی جوانههای درختان کهنسال پیش از شکفتن، بمیرند. آنقدر سرد که نشود، سبزهای، مریمی، میخکی چید روی سنگ قبر پدری، خواهری، مادربزرگی … آنقدر سرد که برف نشسته باشد روی ساقههای نیمهخواب بوتههای گل سرخهایم.
سردم است. نشستهام و چشم دوختهام به بخار سرد نشسته روی شیشههای بلندترین پنجره عالم. با لیوانی نسکافه داغ. نه چندان شیرین. پتو را پیچیدهام دور پاهای خستهام. با قلبی که از دردی غریب، میفشرد و بغضی که ناگاه میان گلو میجهد. خبری از ساعت و دقیقه و ثانیه ندارم. حتی از روزی که در آن هستم. حتی از شهری که در آن هستم. و حتی از جسمی که محیطم است و محاطم و خسته از این همه رنج. خستگی. تشنگی.
سیاوش کسرایی (+) گوش میدهم.
مادر انار درشتی میآورد با بشقابی و چاقویی. من تشنهام. دلم، دلم برای خیابانهایی که روزگاری آشنایم بودند، برای کوچهها، برای مغازههایی که میشناختم تنگ است. دلم برای صندلیهای اتوبوسهای سحرگاهان تاریک زمستانهای دوردست تنگ شده است. برای شالگردن سرخابیام. برای کفشهای آبی براقم … برای شوریدهگیهایم دلتنگم.
انار، سرخ شبرنگی است. سرخین. من دهانم پر میشود از آبی بیمزه. تُرش. «هر دهانی این خبر را بازگو میکرد …» من دلم آفتاب شرزه تابستانهای شهرآشوب میخواهد. عرقهای شور. و آن خنکای خیزنده شیشههای پایین کشیده شده اتوبوسهای از نفس افتاده را. میخواهم. از این همه آمادگی بیمناکم. از این همه دلآسودگی. آرامش. خستهام. تمام روز را نشستهام به مرتب کردن اتاقی، کتابخانهای، میزی، کمدی … نشستهام روی مچهای دردمندی. کشوها را خالی کردهام از خاطرات فرسوده. نوشتهها، ترسیمها، تقویمها … تقویمها!
انار، تُرش است.
«دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمنخو، آدمی خوار است
ولی آن دم که زاندوهان، روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایستهی آزادگی این است …»
حالا که سرما از هر شیاری و روزنی کینهجویانه میتوزد، نشستهام با لیوانی نسکافه خنک و تلخ رو به روی شیشههای بخار گرفته سینه به آسمان شب ساییده، و بوی ترش انار پیچیده است در دهانم. دهانم پر شده است از آبی بیمزه. آرش دارد [سیاوش] رجز میخواند، افلاک در نظمی خللناپذیر، طالعی نو در میافکنند، اقبالی نو. رقمی دیگر، تقدیری، قَدَری، تأویلی نو. گاه و بیگاه، قلبی در تپشهای ناموزون، سینهام را به رقصی فحاش میکشاند و دستم سرد است. دلم آیینهای میخواهد. ماهی … جادهای. سفری. شبی، ستارهگانی. «مردها در راه
سرود بیکلامی با غمی جانکاه
ز چشمان بر همی میشد
با نسیم صبحدم همراه …»
این همه آسودگی، تلخ است.
چیزی به صبح نمانده است. بیشک، خورشید در سیاهه چشمانم، طلوع خواهد کرد. بیشک، صبحی دیگر در راه است. صبحی که دیگر این همه سرد نباشد، که من دلم اینطور، تنگ شهر باشد، تنگ ماه، تنگ تن. سرد نباشد کاش، هیچ روزی، هیچ جایی، هیچ جانی. کاش، فردا، خورشید گرمتر باشد.
« در برون کلبه میبارد،
برف میبارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
درّهها دلتنگ
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیریاست در خوابند
در خواب است عمونوروز
میگذارم کُندهای هیزم در آتشدان
شعله بالا میرود پُر سوز…»