این قسمت تعبیر خواب سریال یوسف پیامبر خیلی عجیب است. معمولاً در تعبیر خواب انگور آمده که غم و اندوه است و گریه. یعنی اگر این خوابها را امروز بخواهی با این تعابیر، تفسیر کنی، آنکه سبدی از نان بر سر داشت سرنوشت بهتری میداشت تا آنکه خوشه انگور در جام فشرده. چند روز پیش…Continue reading تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست*
برچسب: حیاط خانه پدری
که این مستی که من دارم نه کار آب انگور است*
وقتی امیر ظرف را گذاشت کنارم، قبل از اینکه بخورم، با همین شکل و شمایلش رفته بودم سالهای آخر دهه ۶۰، زیر سقف سبزی که پدر ساخته بود از ساقههای استخوانی درختهای تاک. ظهر جمعه حیاط خانه پدری. پایین نردبان ایستادم به تماشای پدر که خوشههای سوگلی را داخل کیسههای توری که مادر دوخته بود…Continue reading که این مستی که من دارم نه کار آب انگور است*
آخه شهریوره
هوای تبریز خنک شده است. دیگر روزها هم باد خنک داریم. امروز باد خنک بوی داغ ترش رب با خودش میآورد و ذهنم را میکشید به سی سال پیش. حیاط خانه پدری. لبخند مادر از تماشای ظرفهای پر از گوجه فرنگیهای قاچ خورده نمک زده.
سخت گیرد زندگی بر مردمان سختگیر
شبهای تابستان نه ده سال پیش باشد. فرشی که ترنجش مرکز ابدی جهان بود را پهن کنند توی حیاط وقتی ما میآییم تبریز. جاها را پهن کنیم صف کنار هم. دعوا باشد سر کنار کی خوابیدن. باد بپیچد لای شاخ و برگ درختهای ابدی، حوض خالی ابدی. گربه خرهٔ ابدی بالا سرمان سان ببیند. مادر…Continue reading سخت گیرد زندگی بر مردمان سختگیر
دامدا دهوه اوتوروب*
خواب طولانی بود و پر ازدحام. در حیاط خانه پدری ما و زیرزمین خانه قدیمی خواهرم. به کودکی که شبیه بز بود گفتم میگوید مادر درخت است. با صدای هولآور بار زدن سنگ/آجر بیدار شدم. تا چند ثانیه صحنه و گفتگوها را سعی کردم حفظ کنم اما موفق نشدم. فقط در خاطرم ماند مادر درخت…Continue reading دامدا دهوه اوتوروب*
بهشت را بهشتهام
یک خانم پیر مهربانی اینجا همسایه ماست که همان فردای اسبابکشی آمد سر زد. درست عین لیلان خانم کوچولو و عفیف. انگار خودش. از همان دم در حرف زنان میآید و حال و احوالی. دستم را میگیرد و صحبت میکند. امروز برایمان کمی گل محمدی آورده بود. گفت از حیاط پشتی همین خانه چیده. تصمیم…Continue reading بهشت را بهشتهام
خانه پدری مادری
در سه ماه اخیر یعنی مهر تا آذر، دو بار خواب خانه پدری را دیدم. در اولی از حیاط وارد خانه شدم و زاویه دوربین از داخل بود. شب بود و همه خانه بودند من بلوز پشمی صورتی تنم بود که سیب و تسبیح یکبار عیدی برایم گرفته بودند. داخل شدم در حیاط را بستم…Continue reading خانه پدری مادری