خوب است! اینکه من آن داستان مولوی را بلدم، داستان فیل درون تاریکی را و مردمانی که «کورکورانه» در صدد درک و فهم موجودی بودند که برای عدهای شبیه بادبزن بود و گاه ستونی عظیم و گاه ــ البته که اینرا مولوی از قلم انداخته است ــ آلت تناسلیی بسیار بزرگ! نماینگر شهوتی عظیم و شاید عاجهایی که نشانگر خوی خونریز و خشن این حیوان نجیب است!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پا که گرفته بود، قادر داشت شیرین زبانی میکرد. روی زانوهای خان مینشست و با سبیلش ور میرفت و لپهایش را میکشید. خان یکی از لپهایش را باد میکرد و قادر با مشت میکوبید و لپ دیگر خان باد میشد و قادر با مشت و خنده میکوبید به لپ دیگرش که خالی میشد سمت دیگر. سلیمان ولی گوشهای کز میکرد و نگاهشان میکرد و چهار دست و پا خودش را میکشید زیر پای خان و روی باسنش بالا پایین میرفت و دستهایش را دراز میکرد ولی خان صدایش را نمیشنید. چند ماه هم که گذشت، نرگس شک نشست توی دلش و رفت سراغ پدر رجبعلی، بلکه دوایی، درمانی دعایی بدهد تا زبان سلیمان باز شود. ولی افاقه نکرد.
سلیمان بزرگتر میشد و هنوز نشده بود حرفی بزند یا صدایی از خودش دربیاورد. نرگس نمیگذاشت برود بیرون و توی خانه سرگرمش میکرد. میترسید پسرش را مسخره کنند و دلش بشکند. قادر توی حیاط سوار الاغ میشد و جیغ و دادش بلند میشد و سلیمان از پشت پنجره کف دستهایش را میچسباند روی شیشه و زل میزد بیرون. فکر کرده بود الاغ سواریی قادر را تماشا میکند، چشمهای سبز درخشان سلیمان ولی تا بالای کوههای روبهرو کش میآمدند و بغض میکرد و مادر که دنبال ایاخچیها از پلهها میرفت پایین، اشک از چشمانش سرازیر میشد.
بعد از عصر آنروز که مادر جیغ کشیده بود، اسم دختر کوچولو را گذاشتند «ماهرخ». اسم مادر بزرگ خان بود و موهای براق و سیاهی داشت. پوست تنش سرخ بود و تپل بود و دست و پاهایش را تند و سبک تکان میداد. قادر مینشست کنار گهوارهی ماهرخ و میخندید و صدایش میکرد و نرگس موهای فرفریی قادر را نوازش میکرد و زیر چشمی سلیمان را میپایید که سمت دیگر گهواره میایستاد و با لبخندی مراقب قادر بود که دارد حرف میزند و او نمیتوانست حرف بزند. ماهرخ زل میزد به قادر که صدایش میکرد و سوت میکشید و با دهانش صدا در میآورد و دستهایش را بالا میگرفت و دهان کوچکش را مثل خنده باز میکرد.
خان قادر را مینشاند جلوی زین و با هم میرفتند توی ده و اسبسواری میکردند. نرگس نمیگذاشت سلیمان را ببرد و مردم کمکم فراموش میکردند که خان خودش پسری هم دارد. خیلی زود فهمیدند که ماهرخ هم نمیتواند صحبت کند و غم نشست توی دل نرگس. حتی بعد از اینکه دکتر روس آمده بود خانهاشان و با سلیمان و ماهرخ تنهایی رفته بودند توی باغچه و قهرمان خان دنبالش رفته بود و دکتر سر تکان داده بود و گفته بود کاری نمیشود کرد، خان گریه کرده بود. بعد از آن بود که سلیمان را میگرفت توی بغلش و محکم فشارش میداد و موهای خرمایی رنگش را بو میکشید. از مرادخان شنیده بود که توی خارج برای اینطور بچهها هم مدرسه هست و درس میخوانند. پرس و جو کرده بود، گفته بودند توی ناصرخسروی تهران هم، مدرسه هست برای کر و لالها. کسی اما هنوز اعتماد نداشت. باورش نمیشد بشود سلیمان یک روز بخواند، ترسیده بود بفرستد برود تهران به امید فامیل، مبادا ریشخندش کنند. کمکم بزرگتر که میشد، میتوانست بفهمد چه میگویند. سلیمان باهوش بود و زل میزد به دهان بقیه وقتی حرف میزدند، «یاد میگیرد و میتواند روی پای خودش بایستد.» کمکم خان هم فراموش کرد و سلیمان دوباره برگشت توی اتاق نرگسخاتون و شد همدم مادرش.
قادر اما ماهرخ را میبرد بیرون. توی بغلش میگرفت و میبرد روی پلههای عمارت مینشستند و شنای غازها را تماشا میکردند و گوروخچیها دنبال مرغها که میکردند میخندیدند و ماهرخ هم یاد گرفته بود دست بزند و مثل قادر میکوبید به زانویش. هر وقت هم که چوپانها گوسفندها را هی میکردند توی حیاط، ماهرخ را سوار قوچ چموشی میکرد و ماهرخ از ترس سفید میشد و فکش قفل میشد و چنگ میزد به موهای قوچ و قوچ لگد میپراند به قادر که دنبهاش را چسبیده بود و چوپانها شاخهای قوچ را میگرفتند و ماهرخ را هر طوری بود میآوردند پایین.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دیکتاتوری را جانلاک خوب تعریف میکند و دموکراسی را. توی این جریان مشوش و مرموز و مهیج، سیر شدن و احساس دلزدگی وجود ندارد. این پازل بزرگ، خود جهان است با تمام کشمکشها و بحرانها و تفکرات فلاسفه و دیکتاتورهای سودجو و تودهی جانفشان و حیلههای زنانه و تزویرهای مردانه و «دروغ»!
این دنیایی که به مرور بزرگتر میشود و ناشناختههایش کشف میشود و «دیگران»ی که در هر دو سوی، همان «ما»ی آشناست، این معاملاتی که روی احساسات و وجدانها و ارواح صورت میگیرند، به شدت مأیوسکننده هستند. «دروغ» همه جا حضور دارد و موجودی ناشناخته، بر تمامی رهبران حکم میراند. رهبرانی که نه توسط توده، بلکه بر حسب اتفاق، بر حسب تواناییهایی که شاید اصلاً ندارند و مهارتهایی که وانمود میکنند دارند، دستآویز این موجود ناشناختهاند و به طرز بیمارگونهای، در معرض ابتذال قرار دارند … اینجا، LOST است!
** «قرائتی فلسفی از یک ضدفیلسوف» را میخوانم. کتاب خوبی است. از خانم «معصومه علیاکبری» درنگهایی دگراندیشانه در متنی بیپایان به نام دکتر علی شریعتی!
*** نظرتان چیست؟ این بشود لوگوی وبلاگ من؟ این دوست عزیز، زحمت این لوگوی جدید را تحت عنوان «سینما وحشت کاری از سوسن جعفری» برایم کشیدهاند. نظر شما چیست؟