میدانی عزیزم؟ هیچ چیزی برای من ارزشمندتر از حضور تو نیست. اما، دیروز وقتی در جواب سوال دکتر عبوس و از دماغ ِ فیل افتاده نازنینم که به جعبه شیرینی نگاه میکرد که به چه مناسبتی است؟ گفتم ازدواج کردهام، چشمهایش از شوق درست شبیه چشمهای تو شد و لبخندش به جانم نشست و تماشای اینکه آنقدر خوشحال شده بود که نمیدانست دارد چهکار میکند و آخرش با تمام ِ یادآوریهایم، یادش رفت برگ مرخصی بنویسد برایم و مدام تشکر میکرد، و رفتارش ارزشمند بود برایم.
دلم میخواست تو همراه من بودی و معرفیات میکردم و بعد مینشستم به تماشای چشمهای محجوب او. و صورت خجلِ تو. ولی تو نبودی و از امروز میروم زیر سرم و نوش جان کردن کورتون. البته جایی برای نگرانیات نیست. خیلی خوبم. اصلاً هیچ نشانهای از عود نیست، همهاش یک خستگی شدید است. میدانی که؟ در این دو ماه [دو ماه شد یعنی؟] خیلی تحت فشار بودم. زیادی خسته شدم. و لذت بردم از این استرس و خستگی. که حتی وقتی راه میروم و زانوی چپم خم نمیشود، ابداً نگران نیستم و نمیترسم. نمیدانم چرا. خوب هر چه باشد ده سال است با ام.اس دارم زندگی میکنم و زیر و بم آنرا میدانم و به خوبی حس میکنم که حسود لعنتی خیلی دلش میخواهد حال ما را بگیرد. ولی من و تو قویتر از این فسقل ِ موذی حسودیم. نه؟
به تو میاندیشم. به چشمهایت. به دستهایت و به تمام ِ خوبیها و مهربانیهایت که ریختهای به پای من. با این همه نیکی، کدام شر میتواند قامت راست کند و مرا ضربه فنی بکند؟ کدام رنج میتواند بر شادمانیام غلبه کند؟ که من از تو، جانی دوباره گرفتهام و خلقتی نو انگیختهام. در من توانی جوشیده است و غروری که در کلمه نمیگنجد.
حتی با اینکه از من دوری، همین کافی است که از این همه دور، آنقدر نزدیکی که میفهمی رنجم را و دردم را و دلتنگیام را. باش. بمان. اینجا، حالا که تا این حد نیازمندم به حضورت، باش!
میدانی عزیزم؟ هیچ چیزی برای من ارزشمندتر از حضور ِ تو نیست …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعداً نوشت: ببین این اصلاً شوخی نیست ها! یعنی خبر ازدواج ِ خانومه و آقاهه عین ِ اتفاقی که برای خودمان افتاده، برایم شگفت و فرخنده است. خدا را صد هزار مرتبه شکر بابت اینهمه شادمانی در ماهی مبارک. مرا در شادمانیاتان شریک بدانید