صبحها دیگر نمیخوابم. داروهایم را کم کردهایم و بیهوش نمیشوم. هیچ چیزی در جهان اندازه خواب آزار دهنده نیست برایم. دیگر حتی ظهرها هم بیهوش نمیشوم. عالی نیست؟
با این حجم از زمان بازگشته هنوز نمیدانم چه کنم. خانهنشینی آفت جان است و آفت زمان. گذرش را و هدر رفتش را متوجه نمیشوی اگر هم بشوی غیرتش را نداری جلوگیری کنی. حالا آدمهای زیادی را میفهمم که پیشتر سرزنش میکردم. ابتلا بار آدمی را مضاعف اندر مضاعف میکند. داشتم میگفتم هنوز با این حجم زمان بازگشته نمیدانم چه کنم. حریصانه میدوزم که این سه تا کشو و یک جعبه لوازم بارِ هستی شدهام را تمام کنم، نمیشود. ایدهها جهان پشت ذهنم را پر رفت و آمد کردهاند شلوغ و در هم بر هم. فرصتی هم نمیدهند بنشینم روی کاغذ بنویسمشان و سر وقت و حوصله ببینم چی به چی است. گاهی هم میترسم بمیرم و ایدهها بی فرصت عملگی دنبالم تا جهان پیش ذهنم هم دنبالم کنند. سخت است خیلی و اگر روزی از بیزمانی و بیهوشی شاکی بودم الآن ولی نمیتوانم خوب مدیریت کنم.
اینکه صبحها طلوع خورشید را میبینم و تمام طول روز بیدارم شیرینم میکند. به قول لوا زند سر خوشم میکند. سر خوشی من با مال لوا ولی فرق دارد من از بس سرخوشم از دستم در میرود و میبینم کم گذاشتهام. حجمی را از دست دادهام که ارزشمند است. خیلی زیاد. و کٓکٓم هم نگزیده است. راستی من تازه دانستم یک بام و دو هوا یعنی چی.
دوره راهنمایی همکلاسی داشتم که فامیلیاش سعادت یا سعادتی بود و ضربالمثل خیلی بلد بود و من برایم رشک بود و تحسینش میکردم و این شد که رفتم دنبالش که ضربالمثل خیلی بلد باشم. عین اینکه رفتم دنبالش که لغت خیلی بلد باشم و خیلی چیزهای ضروریتر دیگری یادم رفت و بی هیچ بلدی جا ماندند و من دیکر آنقدر پیش رفتهام که بازگشتن برای بازگرداندنشان بیهودگی است. گیرم حجم عظیمی از زمان بیصاحبی را صاحب شدهام اما دیر است خیلی. خیلی دیر است.
میدانی؟ این همه نوشتم که ندانی چقدر بیهودگی رنج مضاعف اندر مضاعفی شده است برایم و بیاهمیتی و بیارزشی و واماندگی و بیعشقی و درماندگی. غربت. وسط همین چرت و پرت نویسی حس کردم نیشخند میزنی و گذاشتم به حساب من نبودم تو نبودی ولی نمیشود. تمام راه رفته برگشته خصوصا برگشته را دلتنگ بودم برای تمام لحظاتی که مهم بودن کنارت دلپذیرتر از گنجایشم بود و تنپروردم و حالا بیهیچ احساس میکنم چه بیپروا اسیر غربت شدهام. غربت همهاش آن نیست، گاهی هم این است. همینی که من دلتنگ تو باشم و بلندترین پنجره عالم و میخک و عطر شب روشن و دستهایت و شانههایم و بارانِ بیبند و ابرهای پارهپاره دل.
تمام راههای نرفته را رسم کردهام. راههای رفته را هاشور زدهام. به چشمهای تو سوگند خستهام و خستگی ترسویم میکند. ترس از واپسزدگی و بیهمی. گاهی که حس بیهودگی نفسم را بند میآورد و سینه تنگ میآید و دست و پازدهتری میکنم و بعد مثل الآن حس میکنم چقدر طفلکم و ابله. بعد دلم برای تو تنگ میشود و برای عشق بی حساب و کتاب تو به این همه نادانی. بشوم صدایم بزنی سوسن کوچولوی احمق و من اخم کنم و نفهمم که چه بیحساب و کتاب دوستم داری. و بعد دلتنگت بشوم و تمام راه رفته برگشته را فکر کنم به همه چیز غیر از بینواییام و همه چیز غیر از تنهاییام و همه چیز غیر از این صبحی که قریب است و چه زود زمان میگذرد تا فکر نکنم به گذشته که گذشته گذشته و من چرا هنوز اینقدر دلتنگم؟
و حجم عظیم زمانی که بازگرداندهام به همین راحتی از دست میرود؛ با دلتنگی.