من هنوز همان دخترک دوازده سیزده سالهام که همراه طاهره و فیروزه میرفتیم بعد از مدرسه برای خانواده طاهره سنگک بگیریم. همانی هستم که زدم توی ذوق طاهره که بابا پسرک اصلاً با تو کاری ندارد که! دلش پیش فیروزه است. و طاهره دقیقاً همان/هایی است که در یک فرصت مغتنم، به فیروزه میگوید سوسن میگفت تو با آن پسرک سر و سرّی داری. دنیای پیرامون من لبریز از طاهرههای کوتولهی بدبخت مازموری است که عقدهها و ناتوانیها و عقب ماندگیاشان را وقت لحظات حساس به زعم خودشان تبدیل به فرصت میکنند تا انتقام بگیرند. از کی؟ از منی که با خوشبینی و سادگی و بیحواسی شنگول و دلخوش مشغول زیستنم. ماهها بعد، سالها بعد از اینکه فیروزههایی رو ترش کردند و رفتند تازه میفهمم از کجا خوردهام که دیگر فایدهای به حالم ندارد. و میدانید بدترینش کجاست؟ اینکه هنوز خشم و نفرتی ندارم به طاهره/ها. صرفاً دلم میسوزد برایش و با خودم میگویم من چقدر تحملم بالاست که نشد یکبار، یکبار در زندگی طاهره باشم. چه خوشبختم که طاهره نیستم؛ عقدهای کوتوله بدبخت.
چقدر میتوانم اسم بگذارم جای طاهره؟ زیاد نیستند، اما هستند. و طاهرهها از خدا بیخبرند.