خوب ترس، ابداً بد نیست. در مقابل، سر نترس داشتن هم بد نیست. ترسها و نترسیهای زیادی در زندگی داشتم. اما، حالا ترسهام جورِ دیگری شدهاند، ترسهام گره خوردهاند به تو. یعنی وقوع هر پیشامدی، بیدرنگ میترساندم از وحشتِ تو، از نگرانی تو، از شکستنِ دلِ نازکِ مهربانِ تو. خودم را فراموش میکنم، درست مثلِ مُرداد امسال که ریتِ قلبیام سقوط میکرد و در شکافتِ موقت ولی عمیقِ زندگی، صورتِ تو را میدیدم و چشمهای خیسات را و صورت عصبانیات را و به خدا التماس میکردم به تو رحم کند. (+)
حالا که نشستهام و دست و دلم به هیچ کاری نمیرود، یادِ دیروز میافتم و اینکه تو، انگار که چیزی گُم کردهای، سرآسیمه بودی و پریشان و مضطرب، هر چه خودم را میزدم به بیخیالی که مگر آرام شوی، نمیشدی. نمیدانم! اصلاً چطور شد که این دفعه اینطور بیقرار شدهایم؟
بیا یک رازی را به تو بگویم: من در زندگیام هر وقت مضطرب بودم و میترسیدم از کاری، حرفی، کسی، آن کار درست بوده است، آن حرف صحت داشته است و آن آدم، مثبت بوده است. یعنی این تپشهای لعنتی قلبمان را نشانهی خوبی میدانم. نشانهی اینکه ساغ و سلامت برخواهم گشت به خانهی کوچکِ قشنگامان.
درست مثل بولداگ، وقتی به همسرش قول داد شب برگردد خانه، یادت که هست؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شاید باورش سخت باشد ولی من بیشتر نگرانِ کمیسیون پزشکی و آن دکتری هستم که فقط بلد است مردم را مسخره کند و بگوید: مخالفم!