هفتهی شلوغ ولی خوشی را پشتِ سر گذاشتیم. دیدار مجدد با راحیل و حنانه و البته
طیبه، به همراهِ لیلا و حسین، آن هم در خانهی کوچکِ خوشبختیمان لذیذ بود و به
یادماندنی. حتی آن آشپزی هولهولکی همراهِ لیلا، حتی نوشیدنِ چای در استکانهای
کمرباریک. شوخیها، خندهها …
فرداش
هم رفتیم نمایشگاه. تصور میکردم با خستگی که دارم، نتوانم بروم نمایشگاه، ولی
پیشنهاد داده شد و با رأی اکثریت قرار شد برویم. ظهر رفتیم و اول فائزه بود و بعد
دوباره فائزه بود و بعد لیلا و حسین و آفام و نیلوفر و مینا و یک آقای خوبی که اسمش
به گمانم بهنام بود. آقامون با دو تا فائزهها رفتند خرید از نمایشگاه و مابقی
نشستیم روی چمنها و افتادیم دنبال سایهی درختی که سرتق بود و بازیگوش و حتی بیشفعال!
با
اینکه حسین را فرستادم تا از انتشاراتِ ایلیا کتاب جدید آقای کاظمی را گیر بیاورد،
نشد، نبود یا یک چیزی از این دست. آقامون با کلی کتاب برگشت و بستنی با طعم شاهتوت
و تشنهام بود و هوا گرم بود و از ترس نیاز مبرم به «دست به آب»، مثل همیشه در
خوردن و نوشیدن امساک ورزیدیم و ریاضت کشیدیم و سردرد گرفتیم متعاقباً!
«آفام»
ناز بود/است. کلی هم غیبتِ «سَم» را نمودیم و روانهی بهشت برینش کردیم و با
موبایلهامان کلاس گذاشتیم و وایتبرد که نداشتیم و دفتر حضور غیاب در دفتر مدرسه
جا مانده بود و آخرش معلوم شد گوشیی من خوشمزهتره! هر چند گوشیی آنها گربه
داشت، و این گربه بسیار استعدادها داشت و شیطان بود و طوطی بود اصلاً![یعنی حدس نزدید
گوشیشان htc بود؟] چندتایی فوتو تیک کردیم و تصاویر و صحنههای رکیک بالای
چهارده سال [هم] تماشا کردیم و به این فرهنگِ زبالهسازی احسنتها گفتیم و آههای
فیلسوفانه کشیدیم و اینها! بگذریم از صحنههای عبودیتِ چند بندهی خدایی که به دو
قبلهی با اختلافِ چند ده درجه نماز میگذاردند انگشتِ حیرت گزیدیم!
در
صحنه، سعی نمودیم با آقای کاظمی و خصوصینویس تماس برقرار کنیم که فقط در خصوص
اولی موفق شدیم و مورد دوم در دسترس نبودند! کلی هم دلمان برای احمدرضا تنگ شد و
با حسین دعوا کردیم و حتی تنبیه بدنیاش نمودیم و بسیار رنج بردیم در این سالْ سی
تا به راهِ راست هدایتش نماییم که باشد شده باشند! هر چند …
فائزهها
که رسیدند، مابقی برخاستند و خداحافظی نموده، ترکمان نمودند! و نشد که به آفام
بگویم چقدر کفشهاش شیک میباشند! با فائزهها عالمی داشتیم با مورچهها و کتابها
و چمنها و فلسفه و شکم و خواب! موقع بازگشت به خانه هم رانندهی خوشحالی داشتیم و
البته یک موجودی جلوی ماها نشسته بود [از اینها +] و هی به ما می گفت کجا بپیچیم به چپ یا راست
و اینکه چقدر مانده برسیم مقصد و البته رانندهی حرف گوش کنی نبود و هر آن امکان
گیس و گیس کشی میرفت، حتی چغلی و زیرآب زنی و کلانترکشی!خلاصه! با لطایفالحیل [از
تلفظ این لعنتی خوشم میاد دیگه!] رسیدیم سر کوچه!
بعد
هم لابد رسیدیم خانه! چایی خوردیم و کتابها را زیر و رو کردیم و فهمیدیم آقامون
برای ما «روزگار سپری شدهی مردم سالخورده» را گرفتهاند از محمود دولتآبادی! بعد
هم ظن بردیم که یکی از گوشیهاشون گم شده است که نشده بود! بعد ظن تلختری بردیم
که کیفِ پولشان گم شده است! این یکی طول کشید خیلی و اصلاً داغان شدیم! برای همین
وقتی پیداش کردیم به شدت خوشحال شدیم!
القصه! حالا من هستم و یک عالم کتاب نخواندهی چند وقت پیش ابتیاع شده و این
چندین جلد کتابِ جدیداً ابتیاع شده! با یک فقره زمانِ چموشِ حرف نفهمِ خودسرِ از
خودراضیی بی بند و بار حتی!