هوا که گرمتر شد، برف و یخ کوه و دشت که آب شد، مردها با بیل و کلنگهایشان افتادند به جان زمینها، دیوارهای کاهگلیی کوتاه را که خراب شده بودند، دوباره ساختند. زنها شلیطههایشان را درآورده بودند و مثل مردها تنبان پوشیده بودند و پاچهی شلوارها را زده بودند بالا و ساقههای پلاسیده ی گندمها را از لای گل و لای میکشیدند بیرون، مسیر آب زمینها را تمیز میکردند و تپههای در حال فساد زرد و قهوهای از گندمهای مرده بالا میبردند. دختربچهها لـله[۱]ی شیرخوارهها شده بودند و پسربچهها گلّههای باقیمانده را میبردند دورتر از مرتع خان برای چرا. هر چه گندم توی چاههایشان از باران در امان مانده بود را کشیده بودند بیرون و بین همدیگر قسمت کرده بودند. زمینهای خان دستنخورده مانده بودند و مردهای خان، از مباشر حرفشنوی نداشتند. سلیمان که میرفت صحرا پیی شکار کبک و قرقاول، خان هم که میرفت اهر سر بساط قمار دوستانش، هر هفته جریبجریب از زمینهایش را میباخت. کمکم نرگس خاتون مجبور میشد عذر چندتایی از ایاخچیها و نوکرهایش را بخواهد. مباشر کاغذها را پهن میکرد روی میز روبهروی سلیمان و نرگسخاتون و در طول اتاق قدمرو میرفت. توضیح میداد و توجیه میکرد، نرگس خاتون نگاه میکرد به سلیمان و آه میکشید، سلیمان تفنگ قادر را میگرفت توی دستش و مینشست روبهروی مادر و در حالیکه صورتش را میچسباند به لول تفنگ، نوک سبیلهای کمپشتش را میجوید.
نرگس خاتون عاصی شده بود، از قهرمان خان و چشمهای سرخش میترسید، آرزو میکرد خانباجی زودتر از هر سال بیاید دیدنشان. قهرمان از عمهجان حساب میبرد، ایوان هم شاید میتوانست او را سر عقل بیاورد. ولی تا تابستان خیلی مانده بود، خانباجی زودتر از تابستان نمیتوانست بیاید، نرگسخاتون فاطمه را میبرد توی آلاچیق میان درختهای سیب که داشتند سفید و صورتی به تن میکردند و دل میسپردند به خنکیی معطر نسیمی که از میان شاخههای درختچههای به میوزید. فاطمه تازه تازه داشت مینشست، نازبالشها را میچپاند پشت و پهلوهای فاطمه و چاخچاخ[۲]ها را میریخت جلویش، فاطمه دستهای کوچکش را میگذاشت روی زمین، لای پاهایش و خم میشد جلو، آب دهانش از گوشهی لبهایش شره میرفت تا روی پیشبندش، نرگس خاتون تکیه میداد به پشتی و چشمهایش را روی هم میگذاشت و خوابش میبرد. ماهرخ میآمد و قیچیاش را جلوی چشمهای فاطمه باز و بسته میکرد و خط و نشان میکشید، فاطمه نیشش بازمیشد و کوتاه و بریده بریده میخندید، ماهرخ دامنش را جمع میکرد و از روی باریکهی آب چشمه میپرید و روبهروی مادر و فاطمه، روی زمین مینشست و زانوهایش را بغل میگرفت و قیچی را توی دستش باز
و بسته میکرد و با آن چشمهای زاغ، زل میزد به نرگس. فاطمه دستش را بلند میکرد تا چاخچاخ را بردارد تلنگری میخورد و با صورت میخورد زمین. دست دیگرش را که میماند زیر سینهاش میکشید بیرون و همانطور که صورتش را بالا نگهداشته بود، چشمش میافتاد به ماهرخ و نیشش باز میشد، هههه میکرد و خسته میشد و صورتش را آرام میچسباند روی گلیم. با نوک انگشتان کوچک دست دیگرش، توپیهای چاخچاخ را میچرخاند و تا نرگس خاتون بیدار بشود و بلندش کند، به پشت میچرخید و چاخچاخ را روی سینهاش میگرفت و قیغقیغ میکرد و گاهی برمیگشت سمت ماهرخ. ماهرخ سرش را میانداخت پایین و کلهی دخترها را قیچی میکرد، دیگر نمیبرد زیر فرش قایم کند، میگذاشت همانجا لای مجلّهها میماند.
مادر با پدر صحبتهایش را کرده بود، دیگر نمیتوانست توی آن خانه بماند. ایاخچیها که رفته بودند و مطبخ هم خالی مانده بود، گرسنهاش میشد و بچه شیر میخواست، تا کی مادر قرار بود برایش یواشکی اشکنه و فطیر ببرد و تا نرگسخاتون و ماهرخ توی آلاچیق سرگرمند، شکمش را سیر کند؟ سلیمان که از وقتی خان هفتهها خانه نمیآمد سر گذاشته بود به کوه، با کهرش که خدا میدانست تا کجاها رفته بود، وقتی هم که بود، نگاهش هم که نمیکرد، فاطمه را بغل هم نگرفته بود. از وقتی خان پالتویش را تکانده بود روی شانهاش و از پلّهها خزیده بود پایین، انگار خاک مرده پاشیده باشند توی خانهی بزرگ با وسایل سنگین، که هوایش هم حالا سنگین شده بود، جز نرگسخاتون کسی محلش نمیگذاشت. پدر که ناخوش احوال شده بود، مادر امده بود پیش نرگسخاتون و گفته بود میخواهد دخترش را چند روزی ببرد خانه پیش علی، گفته بود علی خیلی حالش بد است و خواسته ببیندشان، نرگسخاتون گفته بود «باشد، ولی فاطمه پیش من میماند!»، طوری گفته بود و بلند شده بود و رفته بود بالا که مادر نشده بود بگوید نمیشود! از پلّهها بالا که میرفته برگشته بود و نگاه به سکینه کرده بود، گفته بود: «زودبرگرد!»، سکینه سرش را انداخته بود پایین و چیزی نگفته بود، برنگشته بود. آخر آن هفته خان برگشته بود، سلیمان خانه نبود و مباشر هم رفته بود ده بالا برای معامله، خان یکراست رفته بود توی پنجدری و نرگس را صدا زده بود، نرگس فاطمه را گذاشته بود توی ننویی و دویده بود پایین. پایین پلّهها نشسته بود و به صدای پایش برگشت و نگاهی از پایین به بالای نرگس انداخت و سراغ عروسش را گرفت. نرگس مانده بود چه بگوید، خان سرش را انداخت پایین: «اسدالله آمده بود اهر، پیش خان مراد گفت که خبر نداری از خانهات خان؟ عروست گرسنه از بس مانده توی خانهات گذاشته رفته خانهی پدرش، طلاق خواسته! شبانه سوار شدم و برگشتم …» نرگسخاتون نشست کنار شوهرش. صدای گریهی فاطمه تبدیل شده بود به جیغ، نفس بچه بند میآمد و مکث کوتاهی میکرد و دوباره جیغ میکشید. ماهرخ سرش را میگرفت توی دستهایش و گوشهایش را میگرفت. نرگس مستأصل مانده بود، یکی دوبار فرستاده بود دنبال سکینه، نیامده بود. سلیمان عصبانی شده بود و رفته بود دنبال زنش، علی جوابش کرده بود و در را به رویش باز نکرده بودند، یکبار نوک سینهی خودش را گذاشته بود توی دهان فاطمه، بویش را نشناخته بود و نخورده بود و محکمتر جیغ کشیده بود. نمیدانست چه کند. نمیخواست اهالی بفهمند عروس خان از بس گرسنهگی کشیده رفته خانه ی پدرش. قهرمان بلند شد و تلوتلوخوران رفت سمت صندلیی ننوییاش، ایستاد و آرام گفت: «به کبلایی خبر بدهید عروسمان را طلاق میدهیم …» افتاد روی صندلی و سرش را تکیه داد و چشم دوخت به سقف.
[۱] . پرستار بچه
[۲] . نوعی اسباببازی برای تولید صدا، چغچغه یا چخچخه.