سلام!
امروز از نصفشب اینجا خیس بودیم … ساعت حوالی پنج صبح بود که دوباره چیزی توی دلم چنگ زد که بلندشوم. مثل همان شبهای گذشته … هیچوقت آرزو نکردم گذشتهها برگردند یا من به گذشتهها، فایدهاش چیست؟ هیچ! جز تکرار دردها و دریغها؟! … صدا هم شبیه بارانی بود که کاشیهای تشنه دهان به مکیدنش گشوده بودند، یا صدای سوختن بخاری … مادر که بیدار بود گفت:«بارونه!»
امروز نباید باران میبارید! صدیقه امروز با من میآید … اینروزها دلم نمیخواهد جایی تنها بروم، میترسم … و حالا با این باران … اینهمه خسته، اینهمه دلگیر … اینهمه خیسی … منهم خیسم … خیس عرق … لحاف را میزنم کنار … چیزی تنم نبود و اینهمه عرق … چرا همین امروز باید بباری آسمان؟!
چقدر سرد بود که باید لخت میشدم،شدم … مرد سرم را خواباند توی همان کلاهخودی که دیگر عادتم شدهبود، دیگر نگفت حواسم باشد وقتی صدا را شنیدم مبادا آبدهنم را قورت بدهم! حواسم بود … تمام مدت حواسم بود که آنهمه صدا … دهانم خشک بود و آبی نبود برای قورت دادن … گاهی صدای تک زنگی میآید، چشمهایم را بستهام … خیلی سردم بود … اگر اسمت را بیاورم ریا میشود که بگویم احساس میکردم توی بغلت هستم، همانطور سرد … نه پاهایم را احساس میکردم نه دستهایم را … و نه حتی دردم آمد وقتی مرد برای تزریق آمد داخل:« سرت را تکان ندهی …» دردم نیامد … آستینم را زد بالا و زود گارو را بست … بعد همانطور آرام دستم را خم کرد روی آنیکی دستم … آستینم بالا ماند. دوباره صدا بود و آبدهانی که نباید قورت میدادم وقتی صدا بود …
امروز همهاش باران بود اینجا … نرفتم دندانپزشکم … معدهام می سوزد، سینهام تنگ میآید … سرم را شب یادم باشد بالاتر بگذارم … باز هم کورتون … سوزش معده … ادم … ادم … ادم … بچهها می پرسند چطور بود؟! چه بگویم؟! … خوبم! باید خوب باشم آخر می گویند من همیشه باید بخندم … من همیشه باید ببارم … فرشته سرما که خورده دلش میخواهد ببوسدم، نمیخواهم ببینند که پایم را میکشم … چقدر خیسم امروز … ریا میشود بنویسم دلم امروز بدجور بیتابت بود؟! باشد نمینویسم …
شاید یکمدتی نباشم … نمیخواهم باشم … از بودن همانقدر خستهام که از ماندن … تو را هم اگر بخواهی رها میکنم، اینروزها برای هر “نکردنی” آمادهترم … “نرفتن”،” نگفتن” … حتی دوست نداشتن … اگر نمیخواهی اینروزها فرصت خوبیاست که بگویی بروم، میروم!! گریه هم نمیکنم، دلم امشب خالیشدن میخواهد، چرا نمیگویی بروم؟! آه! گفته بودی … من نرفته بودم … قول میدهم که اینبار بروم … میروم!
سراغ مرا نگیرید، نخواهم بود … برای هیچکس نخواهم بود … همهچیز همین امشب با همین بارانی که تند میبارد خواهد سرید توی خاک باغچهامان، لابهلای دانههای خاک، توی ریشههای این انار … آلبالو … انگور … انجیر … سال دیگر اگر بودم درد مستم خواهد کرد … کی بود که روزی گفت اینها مستت نمیکنند، بیا خودم مستت میکنم؟!
مرا ببخشید … بد مینویسم اینروزها حتی تلخ … من همیشه تلخ نوشتهام، اگر به هیچکداماتان نشد که سر بزنم مرا ببخشید … سوسن را تا میتوانید ببخشید … بهخاطر ریایی که هرگز نداشت، و بهخاطر دروغهایی که هرگز نگفت، بهخاطر دوستت دارمهایی که نوشت … اینجا هنوز دارد عجیب تند میبارد … از خدا هیچ مخواهید جز سلامت … سلامت … سلامت … سلامت را دادم به باران برد … شاید سالی دیگر … شاید روزی دیگر … عشقت را دادم باد برد … خیلیخیلی دور … که حتی اگر هوس هم کردم نه پا دارم برای سراغش رفتن، و نه دستی برای درآغوشش کشیدن … و نه لبی برای بوسیدن … سلامت را دادم باران برد … باران برد … برد …
خداحافظ …