طرح یک داستان*

چاق بود و زشت، آنقدر چاق که دکمه های کت کهنه و سبزش جلوی شکمش به هم نمی رسیدند. زشت هم بود و اخمو، گریه نمی کرد حتی وقتی پسر پاهایش را گرفت و لابه لای میزهای چوبی و خنده دخترها کشیدش روی زمین و مانتوی سرمه ای رنگش خاکی شد .

جایش را عوض کرده بودند و نشسته بود کنار پنجره حالا … وقتی می خواست می توانست به کبوترها که دسته دسته می نشستند و بر می خاستند نگاه کند به جای تخته سیاه که از بس نوشته بودند و پاک کرده بودند حالش را بد می کرد … خانم معلم می گفت دماغت را پاک کن! اینقدر نکش بالا باز هم یادش می رفت و خانم معلم به بچه ها گفته بود توی حیاط مدرسه هو هو کنند و بخندند هم حتی گریه نکرده بود . مادر می شست و می شست نق می زد .

یادش می رفت وقتی نگاهش دوخته می شود به پرهای هفت رنگ کفترها که یاد حرم می افتاد دماغش را با آستینش پاک نکند و حتی بچه ها که هو می کردند هم فکر می کرد حتما” اینجا هم حرم بوده کرده اندش مدرسه اگر نه این همه کفترهای رنگی اینجا چه می کردند. یاد هم گرفته بود کفتر بکشد حتی با بالهای باز توی آسمان که پرواز می کردند نه مثل بچه های دیگه یک هفت، یک عالمه هفت …

دستهایش سرخ شده بودند و استخوانهای پشت دستش زق زق می کردند و درد همین طور تا استخوان های آرنج هایش می آمد و بعد نمی توانست مداد قرمز را بردارد حالا که خانم معلم گفته بود ده بار بنویسد … دو تا بیشتر غلط نداشت خط قرمز خودکار خانم معلم، رد قرمز خط کش روی دست های تپل …

ده بار نوشته بود و ده بار دیگر و ده بار کفتر کشیده بود و آرزو کرده بود آنقدر مداد رنگی داشت که کفترهای حرم را بیاورد توی دفتر املاء … بچه ها گفته بودند به جای ده بار ده بار کفتر کشیده و خانم معلم برده بودش گذاشته بودش پهلوی پنجره … خانم معلم می گفت دماغت را با آستین هایت پاک می کنی کفتر ها نمی آیند پیش تو اما کفتر ها روی شانه هایش می نشستند وقتی می رفت تخته پاک کن را خیس کند و حیاط خلوت بود و بچه ها کفترها را نمی ترساندند …

پسر پاهایش را گرفته بود و دخترها می خندیدند و می کشیدش روی زمین؛ میزهای سبز … صندلی های قرمز … تخته سیاه حالا پشت مقنعه اش گم می شد و صدای خنده دختر ها و پسر فحش می داد … لامپهای روشن … پرچمهای سه رنگ … نوارهای سوراخ سوراخ آلومینیومی …

کفترهای هفت رنگ … خانم معلم برایش دستمال های صورتی بودار خریده بود که دید بچه ها می کشندش روی زمین … مانتوی سرمه ای خاکی اش را تکانده بود و با همان دستمالهای نرم صورتی رنگ صورتش را پاک کرده بود … بوی مریم می داد و محمدی … خانم معلم بوی مریم می داد و دستمالها بوی محمدی …

دکمه آستین دختر را کنده بود و دختر گریه کرده بود و خانم معلم کفترهایش را از پنجره ریخته بود توی حیاط روی برفهای کثیف …خانم معلم گفته بود:«وحشی!!!» گریه کرده بود و نگذاشته بود برود کفترهایش را بردارد و دستمالهای صورتی رنگش تمام شده بود و گریه می کرد …

دختر موهایش را کشیده بود و گفته بود خیلی زشت است و دکمه آستینش را کنده بود وقتی داشت موهایش را می کشید … حالا کفتر ها سردشان می شد … خانم معلم گفته بود وحشی و پسر گفته بود وحشی و دختر ها خندیده بودند …‌

* این طرح داستان با عنوان «چاق بود و زشت» در سایت ادبی خزه منتشر شده است.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برای کسانیکه در شادمانی ام گفتند سلام!

یک دیدگاه روی “طرح یک داستان*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.