نیمرو را همانطور که دوست داشت درست کردم. زردههای تخممرغ خوشگل و گرد و نارنجی. گذاشتم جلوش که داشت داد و بیداد میکرد. سر برادرم سر مادرم. چند باری که سر مادر داد زد و مادر معصوم و مظلوم چشمهاش پایین آرام لقمهاش را میجوید قلبم به درد آمد. تا اعتراض کردم ایستاده بود جلوم…Continue reading قدر
برچسب: ارومیه
از دفترهام ۱
آخ اگر میتوانستم دو تن شوم …
مردها سر و ته هستند.
یک روزی باشد در سالهای آخر داشجوییام. آقای برادری برادرزاده، برادران چه فرقی میکند؟ با آقای مرادی آمده باشند ایستاده باشند کنار من. صحبتشان را بکشانند به اینکه مرد وقتی ازدواج کند معلوم میشود اهل کجاست. بعد آقای برادری، برادرزاده، برادران چه فرقی دارد؟ برگردد به من بگوید مثلاً آقای مرادی قرار است تبریزی بشود.…Continue reading مردها سر و ته هستند.
از دلتنگیهایم.
یک شبی باشد بهمن ماه ۷۵، من و زهرا بعد از مدتی زندگی کردن با بچههای جدیدالورود در اتاق شطرنج خوابگاه بوستان انقلاب ارومیه صاحب اتاق شده باشیم: اتاق ۲۱۹. کشان کشان اسبابمان را دنبال خودمان برسانیم پشت در و با نیشهای باز ناشی از ترس و واهمه که ناشی از رفتار بد قدیمیهای خوابگاه…Continue reading از دلتنگیهایم.
Language problems
دیروز حوالی ظهر در شبکهی جام جم یک در برنامهی به گمانم خانهی مهر یا یک همچین اسمی ـ همین جور الله بخکی زده بودم به این کانال ـ بعد از کلاس شرینیپزی رفتند سراغ استاد فرهیختهای که میخواست در مورد گیاهان و فیلان صحبت کند. مرد مسن مو سفیدی بود که اول بسم الله…Continue reading Language problems
یادگارها
ارومیه باشد، ساعت حوالی ظهر روزی پاییزی در سال ۷۶. توی اتوبوس ستاد به نازلو ناگهان چشمم افتاده باشد به جای خالی حلقه. آشفته انگار زندگیام را باخته باشم بمانم که آخرین بار کی حلقه دستم بوده است. ستاد رفتهام وضو گرفتهام و نماز خواندهام و بعد رفتهام غذاخوری. حتماً در سرویس بهداشتی جا گذاشتهام.…Continue reading یادگارها
صدالبته!
توجیهات: ماهنامه داستان همشهری اردیبهشت امروز رسید دستم. تجربهای که فرستاده بودم دیپورت شده بود البته. نویسندگان تجربه [تقدیمنامچهها] البته نامشان به شدت آشنا هستند و خوب البته آدمی را مأیوس میکنند. خوب چه کاری است فراخوان دادن اصلاً؟ القصه. ما هم مثل کامشین (+) عزیزتر از جان آمدیم فرستادهامان را در وبلاگ انتشار دادیم.…Continue reading صدالبته!