رفته بودم توی کتابخانه دانشگاه ثبتنام کنم. آقای خوشذوقی که فرم را پر میکرد بعد از نوشتن آدرس گفت این آدرس واقعی است؟ گفتم بله. گفت خیلی قشنگ است. اسم سه شاعر بزرگ. هجده ساله بودم و تازه میفهمیدم آدرسمان چقدر قشنگ است. چقدر خاص است. ردیف، مرتب و شیک اسم سه تا…Continue reading نشان معتبر
برچسب: خانه پدری
چه بیکران ندارمت، چه عاشقانه نیستی
جلوی در خانه پدری ایستاده بودیم و در طاق باز بود. خانم دکتر مانتوی بلند لطیف کرمی لیمویی پوشیده بود و توی زاویهای زیبا ایستاده بود که تا آمدم عکس بگیرم هم گوشی قاطی کرد هم نور رفت و هم خانم دکتر از زاویه مطبوع خارج شد و بعدش عکس هم که گرفتم تار شدند…Continue reading چه بیکران ندارمت، چه عاشقانه نیستی
به من میگویند قوی هستم، چه دروغی چه شاخ و دمی
بچه که بودم از تاریکی و شب و تنهایی میترسیدم. خانه بزرگ و اتاقها تو در تو بود. برای کاهش ترس همه چراغها را روشن میکردم و صدای تلویزیون را تا میشد بلند میکردم. اما چند سالی است که نمیترسم. چند سال پیش به ویولت گفتم هر روز نزدیک دوازده ساعت مطلقاً تنها هستم…Continue reading به من میگویند قوی هستم، چه دروغی چه شاخ و دمی
بعد از تو
پنجشنبه بعد از ماهها رفتم خانه پدری که نه تو را دارد نه پدر را. نمیدانم چطور قلبم هنوز میزند که ساعتها نشستم در میان دیوارهایی که تو دیگر میانشان نیستی. حیاطی که تو در آن قدم نمیزنی. بوته گل سرخی که دیگر نگرانش نیستی. دو تا آلبالوهایی که نمیدانی چه هیکلی به هم…Continue reading بعد از تو
همه بهای آزادی بود که پرداختم
یکی از عجیبترین خوابهایم را دیدم. داستان داشت و من داستانگو بودم و داستان، داستان خودم بود. با صدای آلارم و اذان گوشی بیدار شدم. «چه خوابی بود که دیدم؟» تعبیرش با علی. دوباره خوابم برد، توی خواب برای مادر تعریفش کردم و تعبیر کرد. دوباره توی خواب داشتم برای فرزانه تعریفش میکردم و چقدر…Continue reading همه بهای آزادی بود که پرداختم
این قرار بود موتیفات بشود، شد این.
دگزا دارد در من کار خودش را میکند. نبردی سنگین و پرسوز در دو پا و دندهها و نوک انگشتانم بر پاست. چنان سنگینم و چنان تبدار. اولین بار است که هر دو سمت بدنم درگیر است. نوک انگشتان دستهایم انگار که باد کرده باشند چیزی حس نمیکنند. نمیتوانم چیزی به دست بگیرم. همین الان…Continue reading این قرار بود موتیفات بشود، شد این.
چرا در مصرف برق صرفهجویی میکنم؟
من در نور زیاد احساس ناامنی میکنم. خانهی کوچک خوشبختیمان هم که بودیم من تا وقتِ غروب چراغها را روشن نمیکردم. پرده را کنار میزدم و روی مبل دو نفره که زیر پنجره بود دراز میکشیدم و کتاب میخواندم. گلدوزی میکردم یا ترجمه میکردم. بعدها که درد شروع شد، امیر چراغها را از صبح روشن…Continue reading چرا در مصرف برق صرفهجویی میکنم؟