هوم.

خیلی پیش می‌آمد که وقتی برای امیر از رقصیدن، راه رفتن و از کوه بالا رفتن و دوچرخه‌سواری می‌گفتم می‌گفت هوم و با ناباوری به جایی نامعلوم چشم می‌دوخت. حق هم داشت. خیلی پیش می‌آبد که خیال می‌کنم تمام حافظه‌ام که پر از قدم‌های سوسنی عجول و مصمم است خیالات و توهمی بیش نیستند. راه…Continue reading هوم.

GetDataBack

آن سالی که هادی رفت درست همین موقع بود که توی رنوی فریبا نشسته بودم و در زمینه‌ی آهنگی ترکی خیره به خطوط سفید ممتد و متقاطع وسط جاده ارومیه به روستایی نزدیک دریاچه آرام گرفتم. کسی نمی‌داند از وقتی که [پانزده سال پیش] شگرد گریه زیر دوش آب را به شهناز سپردم این خطوط…Continue reading GetDataBack

رامون عزیز سلام!

اولین بار که دیدم‌ش، داشت برای دخترها، خواندن نوار قلبی یاد می‌داد. مربی نبود ولی کارش آنقدر خوب بود که اجازه داشت به دانشجوها کار یاد بدهد. من نرفتم داخل اتاق. بیرون منتظر بچه‌ها ماندم. تخس بودم و او زیبا بود و من از مردهای زیبا دوری می‌کردم ـ آن روزها ـ و می‌دانستم ـ…Continue reading رامون عزیز سلام!

از فریباهای زندگی‌ام

به دوست داشتن، به نفس «دوست» می‌اندیشم. به تمام دوستی‌هایی که داشته‌ام و دارم و به اولین کسی که گفت اگر آدم دوستی مثل من داشته باشد به دشمن نیازی ندارد! وقتی بطری حاوی هالوتان را که کارم با آن تمام شده بود و می‌بُردم بگذارم توی قفسه‌ی داروها و او داشته دنبال هالوتان می‌گشته…Continue reading از فریباهای زندگی‌ام

هفدهم تیر بود، تیر ۸۹!

پارسال این ساعت، این موقع ما داشتیم می‌رفتیم سمتِ ماشین. تو و داداش احمد از جلو می‌رفتید و من و فریبا از پشتِ سر شما، آرام آرام. داداش احمد با تو گرم گرفته بود و فریبا می‌گفت «ماشاالله قدشون از احمدآقا بلندتره!» من نگاه‌ت نمی‌کردم. خجالت می‌کشیدم. داداش احمد یک‌ریز حرف می‌زد و تو آرام.…Continue reading هفدهم تیر بود، تیر ۸۹!

موتیفات آخرین روز تابستان

۱. ابتدا اینکه: آقای خصوصی نویس محترم! ما شدیداً خوشحال می‌باشم* که دیروز وسوسه شدم با شما تماس بگیرم. یعنی یک جورهایی در این موقعیت خاص روحی و فکری اتفاق فوق‌العاده‌ای هم محسوب می‌شود. یعنی بعد از اینکه سخن قَد کشید و گفتید قطع کنم تا شما تماس بگیرید و به طرز شگفت‌انگیزی دقیقاً همان…Continue reading موتیفات آخرین روز تابستان

مهتابی که تابید در شبم

به سختی توانستم از چنگ اسب و آب خروشان خلاصی پیدا کنم. منظورم البته رویای اسب و آب خروشان بود. توی خواب دیدم که هر روز، دختری سوار بر اسب قهوه‌ای رنگی از کوچه‌ ما رد می‌شود و هر بار این اسب رم می‌کند و دنبال من می‌کند. به وضوح می‌دیدم که دویدن و فرار…Continue reading مهتابی که تابید در شبم