هفدهم تیر بود، تیر ۸۹!

پارسال
این ساعت، این موقع ما داشتیم می‌رفتیم سمتِ ماشین. تو و داداش احمد از جلو می‌رفتید
و من و فریبا از پشتِ سر شما، آرام آرام. داداش احمد با تو گرم گرفته بود و فریبا
می‌گفت «ماشاالله قدشون از احمدآقا بلندتره!» من نگاه‌ت نمی‌کردم. خجالت می‌کشیدم.
داداش احمد یک‌ریز حرف می‌زد و تو آرام. تندتر از جلو رفته بودید، تا اینکه ما
شانس آوردیم و داداش احمد کمافی‌السابق یکی دو فقره توریست گیر انداخته بود و داشت
باهاشان گپ می‌زد. تو کنار کشیده بودی و با لبخند گاهی به من و گاهی به احمدآقا
نگاه می‌کردی. من؟ داشتم عاشق‌ت می‌شدم.

یادت
هست؟ (+

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* دردت به جانم آقا … آرام بگیر. (+)

**  از همه‌ی دوستانی که همدردی کردند، خصوصاً آیدای عزیزم که می‌دانم چقدر تایپ کردن برایش سخت است، و فایزه‌ی قشنگ، به خاطر بغضی که شکست … سپاسگزارم.




محبوب ترین وبلاگ های زنان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.