۳۷

خوب است! این‌که من آن داستان مولوی را بلدم، داستان فیل درون تاریکی را و مردمانی که «کورکورانه» در صدد درک و فهم موجودی بودند که برای عده‌ای شبیه بادبزن بود و گاه ستونی عظیم و گاه ــ البته که این‌را مولوی از قلم انداخته است ــ آلت تناسلی‌ی بسیار بزرگ! نماینگر شهوتی عظیم و شاید عاج‌هایی که…Continue reading ۳۷

فاصبر تبرم! فاصبر!

«فَاصبر عَلَی مَا یقولون … » و بر آنچه می‌گویند صبر کن … سوره ق آیه‌ی ۳۹ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قادر را که آوردند، خان هنوز برنگشته بود. سلیمان بود و نرگس‌خاتون. مرادعلی از پلّه‌ها یک نفس دویده بود بالا و فریاد زده بود«لااله‌الا‌الله». نرگس‌خاتون نشسته بود جلوی آینه و داشت موهای حنایی رنگ‌ش را می‌بافت که…Continue reading فاصبر تبرم! فاصبر!

من می‌رم گم می‌شم تو جنگل خواب …

۱. ظهر دو ساعت زودتر محل کارم را ترک می‌کردم، بچه‌ها پرسیدند کجا میرم؟، گفتم:«دارم می‌رم استقبال رفسنجانی!» بچه‌ها با تعجب که نگاهم کردند گفتم:«می‌خواستم بگم احمدی‌نژاد گفتم رفسنجانی! لابد داشته صحبتم(شما بخوانید غیبت‌م) را می‌کرده!*» * وقتی به اشتباه اسمی را به زبان می‌آوریم، اعتقاد این است که صاحب اسم به یادمان بوده، یا…Continue reading من می‌رم گم می‌شم تو جنگل خواب …

۳۴

فیلم Body of lies را دیدم … گلشیفته، بد بازی نکرده است. خوب هم نبود حتی با آن خنده‌های وحشی‌اش که مرا یاد کردستان می‌اندازد ــ این زن مرا یاد کردستان می‌اندازد ــ حتی آن موهای فرفری‌‌اش هم قشنگ است. دارم به بهای این همه می‌اندیشم. دارم فکر می‌کنم … درک او سخت است! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ…Continue reading ۳۴

۳۳

تو خوب بلدی چطور مهربانی کنی. وقتی دل‌م می‌گیرد و بغض کرده‌ام و انگار تمام دنیا سنگین افتاده است روی من ــ تا نفس‌م را بند بیاورد ــ تو خوب بلدی چطور با کلماتی که دیرآشنایند، بیرون‌م بکشی … اما، نه همیشه، … فقط گاهی اوقات. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سنگ را گرفت جلوی چشم‌هایش و خندید، سلیمان…Continue reading ۳۳

۳۲

اگر مادر، می‌گفت آنچه را اکنون از زبان خواهر و برادرهایم می‌شنوم، پدر را شایسته‌تر، دوست‌تر می‌داشتم … ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قادر آمد داخل حیاط، سلیمان و رخشنده آمده بودند پیشوازش. نگاهی به دور و برش که انداخت، تن لرزان مریم چسبیده بود به ستون چوبی. چشم‌هایش را بسته بود و می‌ترسید نگاهش کند، قادر گوشه‌ی لبش…Continue reading ۳۲

۳۱

همه چیز از آن روز سرد دیماه پارسال شروع شد، داشت خوب پیش می‌رفت که وقفه‌ای طولانی پیش آمد و حالا … دوست دارم ادامه بدهم! این هم قسمت سی‌و‌یکم! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تمام روز را، دنبال مریم گشته بودند. نبود، توی خانه‌ی علی عروسی بود و مردم جمع شده بودند توی خانه‌ی علی و دور بساط…Continue reading ۳۱