ساعت پنج صبح بود، آلارم گوشی را بستم. وقت داروهایم بود. دست گرداندم توی بشقاب نان انگشتیهایم و خب خالی بود. امیر را بیدار کردم برایم نان بیاورد. دوباره دست بردم سمت بشقاب و دوباره گشتم، چیزی به انگشتهام خورد و دوید توی مشتم. فکر کردم تکه نان است گذاشتم توی دهانم. بیضی…Continue reading دل تاریکی*
برچسب: هانیه
هزاران و یکی
شاهگلی، فقط یک تفرجگاه عصر آققویونلویی نیست _ حداقل برای من. سهم عظیمی از خاطراتم را شامل میشود؛ جمعههای کودکیام و قرارهای جوانیام. شاهگلی یعنی آخرین یکشنبه تیرماه هشتاد و دوی هادی با مادرش. یعنی اندوه عمیق من بعد از رفتنش. یعنی اماس و قایقهای پدالی. یعنی شادی و حمید و هداک و…Continue reading هزاران و یکی
شورها میریخت در من، شعرها میآفرید
باز هم شاعر شده بودم توی خواب. قافیه «لاله گریست» بود، تا سه بیت گفتم و داشتم به هانیه میگفتم من که میگویم بنویس که یادم نرود. یک بندش هم این بود که دنیا با دل شاعر چه کرده که قافیه شعرش شده لاله گریست و گریه کردم.
با دلی آرام
آبان که زمین کرمانشاه لرزید، مادر هانیه پیش ما بود. اولش فکر کردم سرم گیج میرود که خم بود روی گوشی. روبهروی مادرم که دراز کشیده بود روی تخت نشسته بودم و زنداداشم دورتر روی مبل نشسته بود. بلند شد و نگاهش به لوستر بود و گفت زلزله است. گفتم نگو من میترسم و…Continue reading با دلی آرام
هوم.
خیلی پیش میآمد که وقتی برای امیر از رقصیدن، راه رفتن و از کوه بالا رفتن و دوچرخهسواری میگفتم میگفت هوم و با ناباوری به جایی نامعلوم چشم میدوخت. حق هم داشت. خیلی پیش میآبد که خیال میکنم تمام حافظهام که پر از قدمهای سوسنی عجول و مصمم است خیالات و توهمی بیش نیستند. راه…Continue reading هوم.
تربیت بدنی!
*یکبار توسط مادرم به شدت تنبیه شدم. شدت تنبیه تا حدی است که تا همین الانی که خدمتِ شما هستم، تنم از یادآوریاش میلرزد. البته علتِ تنبیه یادم نیست، احتمالاً حرف زشتی زده بودم چون مادرم به شدت از حرف بد زدن بیزار بود. مادرم دهانم را پر از نمک کرد و بعد جفت پاهام…Continue reading تربیت بدنی!
اسفندِ دونه دونه …
میدانی؟ خانهی کوچکمان را خیلی دوست دارم. با اینکه گاهی واقعاً از کوچکیاش طاقتم طاق میشود و حس میکنم نفس کم میآورم، ولی موارد بیشماری هم هستند که باعث میشوند دوستش داشته باشم. یکیاش همین کفترهایی هستند که زورکی خودشان را روی رفِ باریکِ پنجره جا میکنند و صدای بقبقوشان مرا میکشاند به حیاطِ مدرسهمان،…Continue reading اسفندِ دونه دونه …