نقش مهمی در این نمایشنامه ندارم: قرار است او در یک کافهی کوچک آنطرف میز بنشیند و من اینطرف نباشم.
برچسب: بازگشت
رفیق بیکلک مادر!
امروز صبح، اعوذتین را خواندم و عین ِ پدر ِ نادر(+)، فوت کردم به چهار طرفم و بعد وارد کوچه شدم. نوشته بودم که کوچهامان را کَندهاند؟ بعد عین این کارتونهای قدیمی که شخصیتهای کارتونی بدو بدو از روی تپهها ویژ بالا میروند و گیژ میسُرند پایین، من هم از تپههای ایجاد شده در طول…Continue reading رفیق بیکلک مادر!
به خدا قسم خستهام …
امروز کلی خوشحال بودم که میروم سر ِ کار. به هر حال دیدن ِ همکاران و دوستان و سرگرم شدن با کار، کلی از استرس و خستگی را کم میکرد. از در که وارد اتاق شدم، طرف جلوی پایم بلند شده، زل زده است به پاهایم. پدر میگفت: «دوست به صورت آدم نگاه میکند، دشمن…Continue reading به خدا قسم خستهام …
پروردگارا، مرا پاکیزه بپذیر!
«هین مرا بگذار ای بگـــــزیده دار تا رسن بازی کنم منصــــور وار گر شدیت اندر نصیحت جـــبرئیل مینخواهد غوث در آتش خلیل جبرئیلا رو که من افــــــــــروخته بهترم چون عود و عنبر سوخته جبرئیلا گر چه یاری میکــــــنی چون بـــرادر پاسداری میکنی ای بـــــــــرادر من بر آذر چابکم من نهآنجانمکه گردم بیشوکم جان حیوانی…Continue reading پروردگارا، مرا پاکیزه بپذیر!
سلام!
آمدن، بعد اینهمه نبودن، مُردن برای فرار از تحمل سوختن، سوختن از آنچه نهخود است، ناخودیهایی که همهی خودت را، تمام بودت را بخواهند که نابوده کنند … سلام! مُردن، نه آسودنم بود و نه پیمودن راهی که گزیده بودم. ناگزیری خندهآوری بود رفتنی که به یکباره برای نجات آنچه از من باقی مانده بود،…Continue reading سلام!