آمدن، بعد اینهمه نبودن، مُردن برای فرار از تحمل سوختن، سوختن از آنچه نهخود است، ناخودیهایی که همهی خودت را، تمام بودت را بخواهند که نابوده کنند … سلام!
مُردن، نه آسودنم بود و نه پیمودن راهی که گزیده بودم. ناگزیری خندهآوری بود رفتنی که به یکباره برای نجات آنچه از من باقی مانده بود، باید میشد و شد.
رفتن، نه دور شدن از خود و خالی شدن از هر آنچه خودم، از هر چه ناخودم شده بود توی اینهمه مدت، البته کارساز بود. برای در امان ماندن از حیلهی طبعی که بلندیاش را توی همین سلامها و خداحافظیها گم مانده بود … برای در امان نگاهداشتن هر آنچه لایق ماندن بود، « من » باید میمُرد … و من مُردم …
شاید اولین باری که « ققنوس » را دیدم، توی دفترچهای بود که برادرم با دوستش، همان سالهایی که هر روز، یک جفت کفش توی راهپیمایی ها گم میکرد، نوشته بودند … چندتایی شعر هم بود، و ققنوس هم بود! ققنوس، اسم زیبایی بود با هجایی دلنشین، سکون انتهایی فرو رونده، که گویی در نهایت این کشش حروف، میدانی که فرو خواهد غلطید … با قدرتی که در حرف اولش، انگار از انتهاییترین نقطهی گلوگاه، با همان قدرتی که در دومین حرف بازش میدارد! و « ـنوس » … کشش و سکونی دلنشین و آرامشبخش … قُقـنوس … به همین راحتی!!!
پرندهای افسانهای که میان خود افروختهاش، دوباره برمیخیزد … باید میسوختم تا برآمدنم، دوباره آمدنی باشد … و رفتنم، رفتنی حقیقی … برای فرار از سوسنی که داشت به شدت بزرگ میشد و میان این بزرگ شدن، گم؛ حداقل کاری بود که میشد انجامش داد … مُردن! میترسیدم اگر بسوزم و نشود که دوباره برخیزم … در میان هیمهای از خودآلودگیهایی که هر روز بیشتر میشدند، خودم را تنها رها، میان شرارههای آتشی دیدن و تا سوختن مغز، درد این گداختن و ذوب شدنها را تحمل آوردن و همچنان که با دهانی به نعره گشوده، آسمان را فرو بردن، شعلهور شدن … تصورش حتی جنونآور است … میترسیدم!!!
پس، مُردم …
به همهی کسانیکه دلتنگم بودند، و همهی کسانیکه بسیار خوشحال شدند، توی کوتاهی این زمان رفتنم … سلام …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پائیز … همواره برایم پر بوده از زندگی …