ساعت هشت و نیم صبح بود که زنگ در را زدند. من هنوز خواب بودم چون دیشب مهمان بودیم و دیر خوابیده بودم. مهمان داشتم امروز، قرار بود ناهید ساعت ۱۰ بیاید و بعد تا یازده باشد که برود دنبال پسرش. ساعت هشت و نیم بود و فکر کردم شاید پستچی باشد، ناهید بود. (سلام…Continue reading تا حالا جمع روشنفکرها رفتی؟*
برچسب: حاملگی
فرج خیر
سالن که نبود، یک اتاق شش متری بود. وقتی ما رسیدیم زن بساطش را درست جلوی در ورودی پهن کرده بود و عاطفه خانم داشت کرم میمالید به دستهاش. زن سوم، زن جوانی بود که پالتوی یقه پوستیاش را تا زده بود و محکم بغل کرده بود. به گمانم کیفش هم همان لای پالتوی کوتاه چرمیاش بود. سایهی آبینفتی…Continue reading فرج خیر
میم مثل مادر
موقعِ نقاشی کردن، دیدی کاملاً رئالیست دارم. کلاس چهارم دبیرستان بودیم که «پریسا» را کشیدم. آنوقت دور میز معلم که ایستاده بودیم و بچهها باز «خر کیف» شده بودند از آثار هنریِ بنده، در پاسخ سوالشان که این «پریسا» کی هست؟ گفتم دخترِ من میباشد! بعد همان موقع بود که زینب گفت:«من یک روزی میبینمش»…Continue reading میم مثل مادر
خانمچه و مهتابی
«خانمچه و مهتابی» روایتِ سنگینی است برای یک تئاتر. روایتِ شوربختیی زنانِ تاریخِ مملکتم. سه زن، از سه طبقه، با سه سرنوشت و سه بازیی تلخ، میرسند به نقطهای که خانمچه در آن نشسته است منتظر زایش. زایشِ افسانههای دور از باورهای نادرست و پندارهای ناشایست و رفتارهای نابخردانه با مقولهی «نازایی». «گلین»، «مهرو» و…Continue reading خانمچه و مهتابی
My baby
بچهها را دوست دارم. خیلی. از همان وقتی که فهمیدم آخرین فرزند خانواده بودن یعنی نداشتنِ خواهر و برادر کوچکتر و این شد که طاهره نمیگذاشت با فاطمهاشان بازی کنم گریهکنان میدویدم سمتِ خانه و داد میزدم سر مادر که من خواهر کوچولو میخواهم. منتظر شده باشم سیب به دنیا بیاید و بشوم خاله و…Continue reading My baby