ساعت
هشت و نیم صبح بود که زنگ در را زدند. من هنوز خواب بودم چون دیشب مهمان بودیم و
دیر خوابیده بودم. مهمان داشتم امروز، قرار بود ناهید ساعت ۱۰ بیاید و بعد تا
یازده باشد که برود دنبال پسرش. ساعت هشت و نیم بود و فکر کردم شاید پستچی باشد،
ناهید بود. (سلام آرام!)
نشستیم
و راستکی از هر دری سخنی گفتیم. فکم درد گرفته بود و گیج هم بودم و اینکه ناهید
کلاً ۱۸۰ درجه تغییر کرده است در این سالهای اخیر، هنوز نتوانستهام باهاش کنار
بیایم و موقع بحث، نمیدانم چطوری وارد بحث شوم. برای همین گاهی حرف عوض میکنم وقتی
باهاش هستم. سعی میکنم بحث ابداً سیاسی و مذهبی نشود. حرف بچه و اینها را انداختم
وسط و ول هم نمیکردم و هی از مصائب و مشکلاتِ بچهداری و اصرار مادر امیر برای
بچهدار شدنِ ما گفتم و چندین بار آب و تابش دادم تا حسابی سرش گرم شود. ولی خوب
کسی که ۱۹۸۴ دارد توی کیفش حواسش به این راحتیها پرت نمیشود خصوصاً که میداند
من اهل سیاست هستم و … بگذریم.
مأمور
برق به همسایهی پایینیمان گفته بوده به همسایهی طبقهی بالاییمان بگوید برقشان
را قطع کردند، پیرزن رفته بود بالا خبر را بدهد و دستکش دستش بود و بوی وایتکس میآمد
و ناهید عجله داشت برود و زن دلش پُر بود و حتی من که در را بستم آمدم تو، هنوز
صدای ناهید و زن از راهپله میآمد و ناهید عجله داشت. من؟ اینترنتِ خونم افتاده
بود مسلماً. آمدم سر وقتِ گودر و وبلاگهای به روز شده و ایمیلهای وارده. الآن
نامجو پرسید «تا حالا با رئیس وستینگهاوس شام خوردی؟» و من هنوز صبحانه هم نخوردهام.
انگور میخورم و چایی. تهوع ندارم هنوز.
تا
یادم نرفته، اینکه نسیم آمده است تهران و با اینکه قرار بود یک ماهِ دیگر باشد،
گویا باید زود برگردد. دلش میخواهد بچههای وبلاگی را ببیند و من اصلاً نمیدانم
شمایی که اینجا را میخوانی اصلاً نسیم را میشناسی یا نه؟ اگر نه که هیچ، اگر میشناسی،
یک قدم رنجهای کن و برو اینجا (+) و بگو چه روزی و کجا برای دیدار بهتر است. خدا را
چه دیدی؟ بهانهای بشود من هم شما را ببینم. هوم؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آلبوم
الکیی نامجو.
** کیوان
میگوید آلمان که رفته است طور دیگری از دیکتاتوری را لمس کرده است. چهطور؟ اینطور:
«یک
جور دیکتاتوری که تا پیش از آمدن به اروپا لمسش نکرده بودم دیکتاتوری میرایی بود. خوب
همه کتاب ۱۹۸۴ جورج ارول رو میشناسن و دیکتاتوریش هم خیلی ملموسه چون حکومت ما از
اون نوعه. ولی یک جور دیکتاتوری هم هست که در کتاب میرا به خوبی توصیف شده. در دیکتاتوری
ارولی زنجیرهایی به پای همه هست و کلید هماشون در دست یک نفره. در میرا هر کس به پای
دیگران یک زنجیر میزنه و کلیدش رو در دست داره، نهایتأ تعداد زیادی زنجیر به پای همه
هست ولی برای خلاص شدم ازشون باید با همهٔ جامعه جنگید و کلیدها رو تک تک ازشون گرفت.
دموکراسی (حداقل در آلمان) آزادیها رو رعایت میکنه ولی خیلی رندانه یک زنجیر و
کلیدش در دست هرکس میذاره که به پای دیگران بزنن، اینجا دیکتاتور به معنی آدمی که
کلیدهای زیادی رو یه جا در دست داشته باشه دیده نمیشه ولی همچنان زنجیرهای زیادی
به پاها هست.»