اول اینکه: چشم راستم درد میکند. نه خودِ خودِ چشمم. پلکِ بالاییاش یکهو عصر پنجشنبه شروع کرد به درد کردن و خاریدن و بعد ورم کرد. سنگین شد و دردناک. نمیدانم علتش چی میتواند باشد. تنها ذهنم متوجه این میشود که قبل از خارج شدن از خانه من با تمام قدرت مداد سورمهای رنگ را…Continue reading همینطوری!
برچسب: عصا
و در باب دوستان!
قبلاً هم نوشته بودم که من و امیر خیلی مواقع با هم قبل از خواب بحث میکنیم. در موردِ خیلی مسائل. مسائلی که ذهنِ ما را درگیر میکند و یک «چرا»ی غولپیکر میشود، چراهایی که به تنهایی قادر به حل و فصلشان نیستیم. قرار هم نیست در این بحثِ پیش از خواب به جوابِ دلخواهِمان…Continue reading و در باب دوستان!
یکی که دستش شفا بود
چانهام را تکیه داده بودم به کمرِ عصا. زن نمیدانست بچه را نگهدارد توی بغلش یا کبف سامسونتِ پُر از مدارک را که دهان باز کرده بود و ول میشد از دستش تا میآمد بچه را تکیه بدهد به صندلی، کنترل کند. دکتری که روبروی من نشسته بود صدایش بلند شد به منشی جلسه که…Continue reading یکی که دستش شفا بود
موتیفات آخرین روز تابستان
۱. ابتدا اینکه: آقای خصوصی نویس محترم! ما شدیداً خوشحال میباشم* که دیروز وسوسه شدم با شما تماس بگیرم. یعنی یک جورهایی در این موقعیت خاص روحی و فکری اتفاق فوقالعادهای هم محسوب میشود. یعنی بعد از اینکه سخن قَد کشید و گفتید قطع کنم تا شما تماس بگیرید و به طرز شگفتانگیزی دقیقاً همان…Continue reading موتیفات آخرین روز تابستان
آخرین موتیفات مجردانه!
۱. سال پیش وقتی مریم عروسی کرد (+) و بعد تعداد پیامکهاش و تلفنهاش و بیرون رفتنهایمان به طرز فجیعی پایین آمد، هی تیکه میانداختم که آره دیگه! بعد الآن که نمیشود حتی به عکاسی زنگ بزنم و وقت بگیرم و یا بعد چند روز تازه یادم میافتد که زنگ بزنم ببینم لباسم آماده شده است…Continue reading آخرین موتیفات مجردانه!
آخ آدمها … آدمها …
گریه کردم. از وقتی عصا دستم گرفتم، نگاههای متعجب و سر تکان دادنها برایم عادی شده بودند. این «عادی» نه به این معنا که «مهم نبودند» دیگر. برایم عادت شد که این نگاههای لعنتی که هیچ قشر خاصی هم از آن مستثنی نبود را «تحمل» کنم. بچه کوچولوها، پیرمردها و پیر زنها. میخندیدم ولی خدا…Continue reading آخ آدمها … آدمها …
و باز شهری که دوستش میدارم.
۱. همینطور یکهویی هم نبود. اولاش قرار بود یکام تیر راه بیافتم و اعلان هم شده بود به رفقای مقیم، که نشد و ماند برای هشتم تیر. ولی همین هشتم ِ تیر بودنش، هولهولکی شد. برای همین نشد که بنویسم آقایان و خانمهای محترم نگران نباشد اینجانب ساغ و سلامت میباشم. خصوصینویس عزیز، شرمنده که…Continue reading و باز شهری که دوستش میدارم.