القصه که با فرزانه (+) امروز رفتیم دَدَر. اول رفتیم یک شکم ِ سیر هات داگ و پچ و سیبزمینی سرخکرده و غیره و ذلک ِ پیتزا پائیز نوش ِ جان فرمودیم. بعد خیلی ریلکس و خوشمزه نشسته بودیم درست بغل گوش صاحب مغازه و هی میگفتیم و میخندیدیم و میخوردیم البته. و ایشان را هم…Continue reading در یک روز گرم از تیرماه سال ۸۹ اتفاق افتادیم
برچسب: فرزانه
عشق را عشق است!
خیلی زور دارد آدم بعد از مدتها با یکی دو تایی از دوستانش قرار بگذارد و بعد کلی هم خوشحال باشد و بعد، حواسش نباشد که امروز، روز شهادت امام هادی (ع) است و خوب، سینما هم تعطیل میباشد و کلاً برنامهریزی یعنی زرشک! حالا، گیریم که سینما بسته باشد، زهرا که باشد که هی…Continue reading عشق را عشق است!
موتیفات سوری!
۱. و بعد، حس میکنی باید تمام این کلمات شگفت را بنویسی، این جملاتی که با انحنای شکوهمندی در هم تنیدهاند، و در نقطهای ناملموس، تمام شدهاند. یعنی نمیشود حتی از یکیشان چشمپوشی کرد، نمیشود گفت این پاراگراف بهتر است، این را مینویسم! تمام این بندها چنان در بند هم هستند که نشود تنها با…Continue reading موتیفات سوری!
آب زنید راه را …
تا پریروز که همراه تسبیح رفتیم بیرون، فکر نمیکردم که نه، باور نکرده بودم سال دارد به انتها میرسد و این تقویمها راست میگویند و این سال، با تمام تلخندها و لبخندهایش، دارد میگذرد. دیدن مردمی که ریختهاند در کوچه و خیابان و دارند ، لازم یا غیر لازم، خرید میکنند، هر چند بدترین موقع…Continue reading آب زنید راه را …
روزی روزگاری …
در جدال من با تو، آنکه میفرساید عشق است … اولین بار، که تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم، وقتی بود که هادی رفت. سامان وبلاگی برایم ساخت و اسمش را گذاشتم «کاش مرا گرمتر میفهمیدی». قطعهای از یکی از شعرهایم بود. مدت خیلی کوتاهی آنجا نوشتم. شاید فقط دو سه ماهی. بعد آنجا، فقط یکی دو…Continue reading روزی روزگاری …