نمیشود رو به روی هم بنشینیم. صندلیها را کنار هم میچینیم. برای همین هم هست که فقط صدای بغل دستیامان را میشنویم. فرشته کمی رو به روست با من. او در انتهای دیگر است و من در انتهای دیگر. میگوید یکبار شوهرم رفته بود توی فکر. بدجور. گفتم به چی فکر میکردی؟ به خودش که…Continue reading مردی که دوستش داشتم …