مردی که دوستش داشتم …

نمی‌شود رو به روی هم بنشینیم. صندلی‌ها را کنار هم می‌چینیم. برای همین هم هست که فقط صدای بغل دستی‌امان را می‌شنویم. فرشته کمی رو به روست با من. او در انتهای دیگر است و من در انتهای دیگر. می‌گوید یک‌بار شوهرم رفته بود توی فکر. بدجور. گفتم به چی فکر می‌کردی؟ به خودش که آمد گفت به زن دیگرم! گفتم خیلی خوب! گفت پس چی بابا؟ می‌خواهی به چی فکر کرده باشم؟ به کار، زندگی، قرض و غوله‌هام دیگر. می‌گویم مشکلی نیست وقتی تو از من بپرسی و من بگویم به «مرد» دیگرم فکر می‌کردم خوش‌ت می‌آید؟ برمی‌گردد سمت کبری که کنار او نشسته است و من و مُنیره نمی‌توانیم صورتش را ببینیم و صدایش را هم نمی‌شنویم می‌گوید حق ندارد این حرف‌ها را بزند. مُنیره می‌گوید باز هم کبری با شوهرش مشکل پیدا کرده است! می‌گویم لطفاً فکر کنید توی پذیرش هستید می‌شود بلندتر صحبت کنید و آرام‌تر می‌گویم «ما نمی‌شنویم که آخه!» صندلی‌ها را مرتب می‌کنند و بالاخره صورت کبری نمایان می‌شود:«در دانشگاه محل کار شوهرم دختری هست که واقعاً خوشگل است، خیلی خوشگل ها! یعنی من خودم که دیدم عکس‌ش را دلم رفت! نگو دخترک عکسش را داده است به دوست پسرش و او هم بلوتوث کرده است بین پسرهای دیگر و دست آخر توی گوشی‌ی شوهرم هم بود. تازه برگشته است می‌گوید لامصب با این خوشگلی‌اش مگر پا می‌دهد!» پوست صورت‌ش مهتابی است و ابروهایش را زیادی از چشم‌هایش دور کرده است. لهجه‌ی شیرین مراغه ــ بنابی هم دارد. قدش بلند است و چتر موهای خرمایی رنگ‌ش بالای پیشانی‌ی بلندش می‌درخشد. حرف که می‌زند و گاهی برمی‌گردد سمت فرشته، صورت‌ش را پرده‌ای از غم می‌پوشاند. انگار که بخواهد گریه کند. نمه‌ای بغض. «دیشب باهاش دعوا کردم!» تکه‌ای نان سنگک برمی‌دارم و پنیر و ریحان. نگاه‌شان نمی‌کنم. لقمه را طوری قورت می‌دهم انگار بخواهم آمن بغض لعنتی برود پایین. نمی‌رود لامصب. «اجازه نده!» مُنیره می‌گوید «حسین آن اوایل که رفته بود باکو، عکس گرفته بود. توی کامپیوتر که داشتیم می‌دیدیم پشت سرش چند تا دختر هم بودند که داشتند رَد می‌شدند. زوم کردم گفتم اینها کی هستند؟ دقیق نگاه کرد گفت جان منیر رهگذر هستند! گفتم رهگذر؟ می‌رفتی جایی که پشتت دیوار باشد دخترها رد نشوند!» حین تعریف کردن، گاهی برمی‌گشت سمت من تا احساس غریبی نکنم «آخرش زد سی‌دی را شکست!» می‌خندد. ریحان طعم خوبی دارد. فرشته از حیاط خانه‌اشان چیده است. تکیه می‌دهم به صندلی و هم می‌شنوم و هم نه. می‌گویند خوش به حال تو! تو که نمی‌توانی بفهمی چقدر سخت است. چیزی نمی‌گویم. لیوان چایی‌ام را برمی‌دارم می‌روم سر میزم. تا آنها سفره را جمع کنند، هنوز چیزی در گلویم گرد می‌شود. هنوز چشم‌هایم می‌سوزند و کم مانده خیس شوند. نفس عمیقی می‌کشم: «نه سوسن! تمام شده! همه چیز تمام شده! آرام باش. نفس عمیق بکش!» چایی را سر می‌کشم.

می‌گوید شوهرت اگر شیله پیله‌ای توی کارش بود که عکس دختره را نشان‌ت نمی‌داد … می‌خواهم بگویم [نمی‌گویم]. می‌خواهم بگویم [آخر] من مردی را می‌شناختم که حتی نامه‌های عاشقانه‌اش را داد نامزدش بخواند. من مردی را می‌شناختم که …  بسته‌ی جدید پرونده را می‌کشم جلویم و سرم را می‌اندازم پایین.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* امروز بعد از شیفت کاری‌ام، راه افتادم تا بروم قبض‌های تلفن را از طریق عابربانک پرداخت کنم و داروهایم را بگیرم. فاصله زیاد بود ولی ارزشش را نداشت بایستم تا ماشین بگیرم. راه افتادم آرام آرام رفتم تا رسیدم به چهارراه. صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم. ظریفه بود. گفتم وای ظریفه خدا تو را رساند ها! مانده بودم چطوری از خیابان عبور کنم. بازویش را گرفتم. یک سمت چهارراه را رد کردیم. او همانجا از من جدا شد و سمت دیگر چهاراره را خودم تنهایی رد شدم. تا بانک و داروخانه هم آرام آرام رفتم. خوب بود. «عالی بود!»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.