آقای محمدی به معنای واقعی کلمه ریز نقش بود. لاغز و کوچک اندام با موهای مشکی نرم که فرق یک وری داشت. دندانهای جلوییاش ریخته بود. همیشه همان کت و شلوار بژ تنش بود و پیراهن مشکی. معلم فیزیک سالهای سوم و چهارم دبیرستان ما. آرام بود و مهربانی را در همان تلاشش برای پنهان…Continue reading بچههای مدرسه والت یادشان هست؟
برچسب: معلم
از به بچههای مدرسه والت
دبیرستانی که شدم عادت داشتم در صفحهی اول دفترهایم جملهای از بزرگی را بنویسم. این عادت گاهی به تخته سیاه هم سرایت میکرد. بزرگترین تسری این بود که سمت راست تخته سیاه با خط نه چندان متناسبی، خوشی البته مینوشتم «بسم حق». نه چندان متناسب چون قسمت قابل توجهی از سمت راستِ تخته را اشغال…Continue reading از به بچههای مدرسه والت
بچههای مدرسه والت متعاقباً!
خانم نوشادی عزیزم. دبیر شیمیمان بود. شاداب و البته سختگیر. کلاسهایشان را دوست داشتم و شیمی را هم که خانم نوشادی تدریس کرده باشد. سال چهارم به گمانم بعد از تعطیلات عید کلاس فوقالعاده داشتیم و من دیر رسیدم. کلاس لبالب پر بود و خانم نوشادی گفت بیا جلو بنشین. جلو یعنی یک نیم…Continue reading بچههای مدرسه والت متعاقباً!
بچههای مدرسه والت إیضاً!
سال اول دبیرستان بودم. خانم حکیمی دبیر زیستشناسیمان. سر حضور و غیاب همان دومین یا سومین جلسه بود که زد به تیپ و تاپ من. اسم حجازی قبل از اسم من بود. من داشتم تندتند مطلب از بر میکردم چون فهمیده بودم دبیر سختگیری داریم. برای همین انگشت اشارهام را کمی بالا گرفته بودم…Continue reading بچههای مدرسه والت إیضاً!
بچههای مدرسه والت
آقای حسینی یادش بخیر. دبیر فیزیک سال دوم دبیرستان ـ نظام قدیم ـ خیلی آقا بود. تپل مهربان عینکی که توی کلاس روپوش سفید به تن میکرد و مرا به اسم کوچک صدا میزد. دفتر تمرینهایم را دوست داشت که با حوصله برای هر مسئلهای نقاشی مرتبط میکشیدم و بعد فرمول و حل مسئله.…Continue reading بچههای مدرسه والت
یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی؟*
من روز اول مدرسه گریه نکردم. سالهای قبلش وقتی برادرها میرفتند مدرسه من هم بیدار میشدم با صدای بچههای انقلاب رادیو. لباسهامان مثل حالا نبود، من سورمهای تن کردم. از خانه تا مدرسه را هم تنهایی رفتم. خانم معلم کلاس اولم «برزگر» بود. از او به خاطرم جوشهای صورتش مانده است که موقع عصبانیت میکَند…Continue reading یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی؟*
زمزمهی محبتی
هادی کوچولو دارد میرود پیش دبستانی. عاشق لباسهای فرماش است و برای همین سویشرت یا کاپشن نمیپوشد مبادا لباسهای فرمش زیرشان گم شود و کسی لابد متوجه نشود او «بزرگ» شده است و میرود پیش دبستانی. به گمانم معلماش از این همه عشق و علاقهی هادی چیزی نمیفهمد. چون به خودش اجازه میدهد کادوهای گران…Continue reading زمزمهی محبتی