چه می‌دانی خشم چیست یا عاقبت خروس بی‌محل

بچه که بودیم داداش رضا خیلی حیوانات را دوست داشت. هنوز هم عاشق حیوانات است. آن موقع‌ها دوره‌ای یک حیوانی را می‌خرید می‌آورد خانه، مدتی نگه‌می‌داشت تا اینکه عمرش را می‌کرد و اگر نه، می‌بُرد می‌فروخت و یکی دیگر. یک دوره‌ای ماهی، یک دوره‌ای مرغ و خروس و … یادم هست یک خروسی داشت که وقتی گردنش را بالا می‌گرفت…Continue reading چه می‌دانی خشم چیست یا عاقبت خروس بی‌محل

آخرین موتیفات سال ۹۰

فروردین: سال تحویل منزل پدر امیر بودیم و بعد از مدتها اسکناس نوی تانخورده عیدی گرفتم و لذتی که بهم دست داد، مصمم کرد از این به بعد به بچه‌ها اسکناس عیدی بدهم نه کتاب و بازی فکری! با دعوتِ سعید کیای عزیز رفتیم تماشای مستندی از زندگی نادر ابراهیمی. فوق‌العاده بود. با دعوتِ آرام…Continue reading آخرین موتیفات سال ۹۰

این همه هادی کوچولو توی شهر هست؟

نمی‌دانم چرا ولی حس کردم می‌شناسم‌ش. آن چشم‌های ریز و شرمو را. داشت چیزی می‌خورد که دید نگاهش می‌کنم گفت سلام. گفتم چند؟ دست‌هاش هنوز توی جیب‌های کاپشن‌ش بود، گفت سه تا هزار تومن. گفتم سه تا می‌دی؟ سه تا بسته‌ی جلوی دستش را روی هم گذاشت که گفتم خوشگل‌هاش را بده، گفت همه‌شان خوشگلند.…Continue reading این همه هادی کوچولو توی شهر هست؟

مرسولات!

قبلاً هم نوشته بودم که عاشق نامه‌نگاری هستم. حالا با نوشتن چند نامه برای برادرزاده‌هایم امروز با یک بازخورد ناناز روبرو شدم! چندین نامه‌ خوشگل و خوش‌خطی که حتی به شدت سعی کرده‌اند از شیوه‌ نامه‌نگاری من تقلید کنند با نقاشی‌های قشنگ و هادی کوچولو! هادی کوچولو!    

از غبارها

خیلی کم پیش می‌آید. منظورم تجدید خاطراتِ تلخ گذشته است. تا چی بشود که حرفی زده شود یا نشانه‌ای مرا که نه، ذهنِ چموش فراخ‌بالِ مرا بکشاند ببرد به سال‌ها پیش. یک ترانه‌ای، یک نگاهی، حتی یک بویی. چشم‌هام از غباری که از خاطراتِ رفته تکانده شده است سنگین بشود و گوشه‌ی لب‌هام خم بشوند…Continue reading از غبارها

زمزمه‌ی محبتی

هادی کوچولو دارد می‌رود پیش‌ دبستانی. عاشق لباس‌های فرم‌اش است و برای همین سویشرت یا کاپشن نمی‌پوشد مبادا لباس‌های فرم‌ش زیرشان گم شود و کسی لابد متوجه نشود او «بزرگ» شده است و می‌رود پیش دبستانی. به گمانم معلم‌اش از این همه عشق و علاقه‌ی هادی چیزی نمی‌فهمد. چون به خودش اجازه می‌دهد کادوهای گران…Continue reading زمزمه‌ی محبتی

سلام. سلامِ مالا کلام!*

خوب برگشتم. دیگر آنقدر ماندنم طولانی شده بود که می‌ترسیدم برنگردم! بعد در آن بی‌اینترنتی همه‌اش خیال می‌کردم از قسمتِ عظیمی از دنیا بی‌خبرم. برای همین هم هست که الآن حدود یک ساعت و نیمی است که توی گودر مشغول خواندنِ تراوشات ذهنی‌اتان بودم. تبریز خنک بود، ظهرهایش نه، داغ بود اصلاً ولی شب‌های خنکِ…Continue reading سلام. سلامِ مالا کلام!*