با تو تمام کوچههای کودکی را راه میروم. شانه به شانهات و هر از گاهی میایستم تا با زنی از روزهای دور احوالپرسی کنی. زنهایی که نمیشناختم و هرگز نخواستم زنی غیر از تو را بشناسم. با زنی غیر تو راه بروم. تمام کوچه پس کوچههای غربی این شهر را. دلتنگم. دلتنگیام مبتلای توست.…Continue reading که شب و روز کجایی و کجای تو کجاست؟*
برچسب: کودکی
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی در من اثر سختترین زلزلهها را
وقتی بچه بودم و پسرها با هم بازی میکردند و مادر نمیگذاشت بروم کوچه بازی کنم مینشستم کنار مادر و همانطور که داشت میدوخت و میپخت و میشست خاطره تعریف میکرد برایم. از بچگی خودش و مرگ پدرش و دربهدری مادرش و ازدواجش و عمه و مادربزرگم و… ماجرای زاییدن یک یک خواهر برادرهایم. همان…Continue reading چون آینه پیش تو نشستم که ببینی در من اثر سختترین زلزلهها را
ماه تنها بود
حباب روشنی از چشمانم جدا میشود و میرود کنار چشمهای روی برگ آلالهی به گل نشستهای پری میشود. دلم هوای شب کرده است دم کرده تابستان تبریز و نسیم کرختی که گاهی انتهای سبک ساقهای را بجنباند. آن بالای بالا تکه ابر پهن نحیفی مثل روبندی حریر صورت کبود ماه را پوشانده باشد. ستارههایی که…Continue reading ماه تنها بود
بشقاب پرندهها
این عکس از تلگرام به دستم رسید. نشستم و دقایقی چند تماشایش کردم. تمام اجزایش را. پرچینها، درختها، بوتهها، مردم روی پُل، پرندهها … آخ پرندهها.خوب یادم هست. خوب سر جایشان هستند. تکان نخوردهاند. همانقدر که احساست من. همانقدر که ترکیب بال و دُم این پرندهها. همانقدر شگفتی و تحیّر من در اجزایی که نمیتوانستم…Continue reading بشقاب پرندهها
تذکره
کسی توی اینستاگرامش از عشق به مدرسه نوشته بود، که فکر نمیکند کسی عاشق مدرسه باشد. من بودم/هستم ولی. مدرسه بی کوچکترین اغراقی جان من بود. از همان روزهای تاریک نابینایی بیسوادی که برادرها با دور هم کتابخوانی حرصم میدادند تا همان دم آخر ِ آخرین روز مدرسه. و هنوز، هر نشانهای از این محبوب…Continue reading تذکره
جهانهای متقاطع
جهانِ بیرونم شلوغ است. جنگ و خون و بمب و شمشیر و دروغ و فحشا. جهانِ درونم در صلح و استغناست. آرام و آبی. کنار درخت بزرگ و کهنی خانهای کوچک دارم با بالکنی رو به باغچهای کوچک از گوجهفرنگی و ریحان. رودخانهی ظریفی بی سر و صدا بیست قدم آنسوتر جاری است و ردیفی…Continue reading جهانهای متقاطع
خانم برو بیرون!
دخترها توی حیاط پشتی ساختمان داشتند سنگ کاغذ قیچی میکردند که کی بشود پرستار، کی دکتر و لابد چون دیگر تمام شد بقیه جملگی بیمار و همراه. بازی وقتی که ما دستی سریع کشیدیم به خانه شروع شده بود. امیر رفت بیرون و من رفتم سراغ نمد، دختری که پرستار بود داد میزد: «خانم برو…Continue reading خانم برو بیرون!