جهانِ بیرونم شلوغ است. جنگ و خون و بمب و شمشیر و دروغ و فحشا. جهانِ درونم در صلح و استغناست. آرام و آبی. کنار درخت بزرگ و کهنی خانهای کوچک دارم با بالکنی رو به باغچهای کوچک از گوجهفرنگی و ریحان. رودخانهی ظریفی بی سر و صدا بیست قدم آنسوتر جاری است و ردیفی…Continue reading جهانهای متقاطع
برچسب: کودکی
خانم برو بیرون!
دخترها توی حیاط پشتی ساختمان داشتند سنگ کاغذ قیچی میکردند که کی بشود پرستار، کی دکتر و لابد چون دیگر تمام شد بقیه جملگی بیمار و همراه. بازی وقتی که ما دستی سریع کشیدیم به خانه شروع شده بود. امیر رفت بیرون و من رفتم سراغ نمد، دختری که پرستار بود داد میزد: «خانم برو…Continue reading خانم برو بیرون!
رفت تو یازدهسالگی*
امروز اگر دوم مهر باشد، دهمین سالی است که رسماً وبلاگنویس شدم. رسماً چون از مرداد ۸۲ بعد از رفتن هادی به این امید که روزی دلتنگیهایم را بخواند وبلاگنویسی میکردم. ساکت و خلوت. قبلاً در موردش مفصل نوشتهام پس بیخیال. بعد وبلاگ مرا آفرید آنکه دوستم داشت رسماً در دوم مهر ۸۲ روی سرور…Continue reading رفت تو یازدهسالگی*
عشق و مرگ دو یار جدایی ناپذیرند؟*
چند شب پیش که مهسا و همسرش مهمان ما بودند صحبت از گرمی و سردی مزاج به میان آمد و من از علاقهام در برحهی زمانی خاصی گفتم به فلان غذاها که سردی بودند ولی برای مثال گوجه سبز و ترشیجات طبیعی را دوست نداشتم و ندارم. مقداد گفت شما در کودکی تمایل به مرگ…Continue reading عشق و مرگ دو یار جدایی ناپذیرند؟*
گزارش یک سرقت
دو شب پیش من شاعره شده بودم. یادم هست از طفولیت طبع شعر داشتم. خصوصاً وقتی سوار ماشینی بودم و خیره میشدم به ردیف عجول درختهای حاشیهی جاده، فارغ از آنچه در پیرامونم میگذشت زمزمه میکردم. ضربآهنگ داشتند. زیبا بودند ـ شک ندارم ـ فقط بعد از اینکه از فضای جاودانه معنوی ماشین پیاده میشدم،…Continue reading گزارش یک سرقت
آنی مانی …
دیروز آرام عزیزم آمده بود خانهامان برای کیک تولد خوری. با رساندن چند تا زحمتی که داده بودم بهش. کلی حرف زدیم تا رسیدیم به دوران درخشان تحصیل و بعد من از خرخوان بودنم گفتم و آرام از شیطنتها و بازیهاش. امیر هم ریز ریز میخندید و احیاناً از این همه چیپ بودن همسر محترمه…Continue reading آنی مانی …
یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی؟*
من روز اول مدرسه گریه نکردم. سالهای قبلش وقتی برادرها میرفتند مدرسه من هم بیدار میشدم با صدای بچههای انقلاب رادیو. لباسهامان مثل حالا نبود، من سورمهای تن کردم. از خانه تا مدرسه را هم تنهایی رفتم. خانم معلم کلاس اولم «برزگر» بود. از او به خاطرم جوشهای صورتش مانده است که موقع عصبانیت میکَند…Continue reading یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی؟*