یک روز به شیدایی …

یادت هست؟ تو رفته بودی کویر و من داشتم بوته‌های گل رُزمان را هرس می‌کردم. یک تیغی نمی‌دانم چطوری فرو رفت توی گلویم. توی پوستِ گلویم. درست به پوستِ حنجره‌ام. تو داشتی روی شن‌های کویر تزکیه و تهذیب می‌کردی و من با موچین افتاده بودم به جان تیغی که فقط یک میلی‌مترش بیرون بود که…Continue reading یک روز به شیدایی …