یک روز به شیدایی …


یادت هست؟ تو رفته بودی کویر و من داشتم
بوته‌های گل رُزمان را هرس می‌کردم. یک تیغی نمی‌دانم چطوری فرو رفت توی گلویم.
توی پوستِ گلویم. درست به پوستِ حنجره‌ام. تو داشتی روی شن‌های کویر تزکیه و تهذیب
می‌کردی و من با موچین افتاده بودم به جان تیغی که فقط یک میلی‌مترش بیرون بود که
حتی آنقدر نرم بود که نمی‌شد با لمس، به حضورش پی برد.

یادت هست؟ تو رفته بودی کویر و من با
مادر نشسته بودم ناهار می‌خوردیم. تو گفتی: «الهی من لی غیرک، أسئله کشف ضری، و
النظر فی أمری ..» گفتم حافظ می‌گوید «چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است، بر رخ
او نظر از آینه‌ی پاک انداز» می‌ترسم. ترسی که مطهر بود. گفتی بمان. ماندم، با
اشتیاقی که هر روز، هر ساعت، هر لحظه، هر نفس بیشتر و بیشتر می‌شود. اشتیاقی که
هنوز بر قاعده‌ی نخستین‌اش باقی‌ست. اصراری دلنواز بر باقی‌ماندن دارد بر سیرتِ
اولین. چون عشق اولین. چون کلمه. چون حضور. چون ایمان. چون عزتی که در تو است و
من، شیفته‌ات شدم(+).

یادت هست؟ اینطوری شروع شد. اینطوری شروع
کردیم و یک سال از آن شروع گذشته است. یک سالی که آنقدر از خاطره لبریز است که
گاهی تقدم و تأخرشان را با مروری دو جانبه تأیید می‌کنیم. شب‌های بی‌خوابی، روزهای
قدم زدن‌ها … آنقدر در همین یک سال عاشقانه داریم که حتی اگر بعد از این نباشد،
کفایت سالیان درازی را که کنار هم، با هم خواهیم زیست، می‌کند.

یادت باشد! مبارک‌تر از این هست؟ (+)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* حالا نه تو در گرمای کویری و نه من با گل‌های باغچه‌ی خانه‌ی پدری سرگرم. بیا برویم جایی که نه آن باشد و نه این. برویم به افقی‌ترین نقطه‌ی عالم. گرم خورشیدش و در تلذذ تماشای جاودانه‌ترین عشقبازی عالم. بیا برویم …


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.