زمستانِ سال هشتاد بود. دکترم آزاتیوپرین تجویز کرده بود [نامرد همان موقع فهمیده بوده من دویک دارم، رو نکرده بود!] آزاتیوپرین پدر معدهام را بدطوری در آورده بود. هنوز یادم هست که چطور آتشی مذاب را در معده و مریام حس میکردم. هر چه مینوشیدم و میخوردم انگار که اژدهایی را در معدهام بیدار کرده باشد، میسوزاندَم. دراز به…Continue reading از آتشی که میسوزدم …
برچسب: devic
موتیفاتِ بهشتی!
۱.اردیبهشت، بهشتی بر من گذشت. بگذریم از زمین خوردن و زخمی شدنِ پای چشمم و کبودیاش و بعد، سوختنِ دستم با آبِ جوش. این دو حادثه، آنقدر از تلخی خالی شدهاند با یادآوری شیرینیها و اتفاقاتِ خوش این ماهی که گذشت، که حتی دیدنِ کبودی گوشهی چشم و ردِ قهوهای سوختگی روی دستم، هم نمیتوانند…Continue reading موتیفاتِ بهشتی!
و اما Devic!
خیلی عوض نشده است. ماهیت بیماریام را میگویم. رفتیم پیش یک دکتر اسم و رسمدار ِ پایتخت. دلهره داشتم و نگرانی نشسته بود توی دلم ولی یقین کوچولویی داشتم که مثل همهی وقتهایی که دلهره دارم، اتفاق خوبی در پیش دارم. مطب زیاد شلوغ نبود، هیچ کس جز من عصا دستاش نبود، مثل قدیمهای من،…Continue reading و اما Devic!