موتیفاتِ بهشتی!

۱.اردیبهشت،
بهشتی بر من گذشت. بگذریم از زمین خوردن و زخمی شدنِ پای چشمم و کبودی‌اش و بعد،
سوختنِ دستم با آبِ جوش. این دو حادثه، آنقدر از تلخی خالی شده‌اند با یادآوری
شیرینی‌ها و اتفاقاتِ خوش این ماهی که گذشت، که حتی دیدنِ کبودی گوشه‌ی چشم و ردِ
قهوه‌ای سوختگی روی دستم، هم نمی‌توانند یادآوری‌شان کنند برایم.

۲.ترجمه‌ی کتاب به کُندی ولی به قوت دارد
پیش می‌رود. تازه یک اشتباه تایپی هم پیدا کردم از متن که خوب، برای چاپ چهارم‌ش
اصلاً خوب نیست! [هی سَم چطوری می‌شود گزارش کرد؟] شاید کُندی ترجمه کتاب، به خاطر
دل‌مشغولی جدیدی باشد که به مناسبت فعالیت در ام.اس‌سنتر برایم پیش آمده است.
ترجمه‌ی مقلات مرتبط با ام.اس و علی‌الخصوص «
Devic».

۳.حالا که حرفِ ام.اس‌سنتر پیش آمد، پنج‌شنبه،
به یک محفلِ دوستانه‌ی دیگری دعوت بودیم از طرفِ سایتِ ام.اس‌ورولد. گویا اولین
گردهمایی‌شان هم بود و خوب، نه که کلاً محیط و جمع بدی باشد ولی به نظرم آمد که
جمع نقیضین بود و احتمالاً اختلافِ سلیقه‌ام با ایشان باعثِ قطع ارتباط مداوم
بشود. در عوض، با بچه‌های ام.اس‌سنتر خیلی زود جوش خوردیم و حتی امیر از بودن و
گذراندن اوقات‌ش با آنها راغب‌تر است.


۴.کلاً ما در این دنیای مجازی، دری را که
به حکمت می‌بندیم، دربچه‌ای به رحمت گشوده می‌شود انگار! فیس‌بوک و گودر را ترکاندیم،
افتادیم در ام.اس‌سنتر. البته، اینجا مفید به فایده هستیم و کارهای علمی می‌کنیم!
از این جهت خیلی بهتر از فیس‌بوک یا گودر هست. رحمتی است کلاً!

۵.در حقیقت، من قانونِ پنجم غزل(+) را نقض
کرده‌ام! چند روز پیش، برای همان سایتِ فوق‌الذکر، دنبال مقاله‌ای در خصوص
Devic بودم، یک مقاله‌ای پیدا
کردم و نشستم به ترجمه و بعد هر جمله‌ای که کامل می‌شد و بعد پشت بندش، پاراگرافی،
بدنم گُر می‌گرفت و نگرانی و غصه و ترس بر من غالب می‌شد. یعنی دانستنِ اینکه
«دویک» بیماری مهلکی است، کافی بود تا بغض را بکشاند پشت حنجره‌ام که بگویم امیر
دلم می‌خواهد گریه کنم، که تو بغل‌م کنی، آرامم کنی، قوت قلب بدهی … که مطمئن
بشوم با تو، با تو(+) می‌توانم بر دویک غلبه کنم … غلبه می‌کنیم.

۶.نشانه‌ها را می‌شماریم. نشانه‌ها را به
خاطر می‌سپاریم و تا خودِ بهبودی پیش خواهیم رفت … مگر نه؟

۷.دلم برای مادر تنگ می‌شود. دلم برای
چشم‌های به گود افتاده‌اش. برای چین‌های فراوانِ صورت‌ش. دلم برای نفس‌نفس زدن‌هاش.
دلم برای خنده‌هاش و لبخندهاش و آن دست به زیر چانه زدن‌هاش تنگ شده است. دلم برای
بوی بدن ش، برای گرمای مهربانِ دست‌هاش، برای آن اضطراب‌ها و دلهره‌های شبانه‌هایم
و اطمینانِ که صدای نفس‌هاش و بالا رفتنِ سینه‌اش به‌م می‌داد حتی تنگ شده است.
دلم برای آن مدل روسری بستن‌ش. … آخ خدا … دلم برای کباب‌هایش تنگ شده است آخر

۸.چند روز پیش مریم، دختر داداش بزرگه
زنگ زده بود. گفت که مطلب طنزی برای مجله‌ی رشد دانش‌آموز فرستاده بوده و نفر دوم
شده است. یک ذوق خاصی به‌م دست داد. اینکه مریم، دختری که تصور می‌کردم با مطالعه
و نوشتن فاصله دارد و سرش با درس و مشق گرم است، اینطور یکهو جهیده باشد، شوق
لذیذی بود. بعد وقتی گفت آیا اجازه دارد وقتی رفتند خانه‌ی ما [پدری] مجله‌ها و
کتاب‌های مرا دید بزند و بخواند، گفتم باشد، اصلاً تمام مجله‌های گل‌آقا بچه‌ها
مالِ تو. از صمیم قلب‌م بود … اصلاً می‌خواستم بگویم تمامِ کتاب‌های من مالِ تو
… اصلاً مریم خیلی دوستت دارم!

۹.یک کتابی از فریبا وفی خواندم: «رازی
در کوچه‌ها». خوب اول‌ش، فقط یک داستانِ ساده بود. یک سری وقایع، یک خاطره‌سازی،
خاطره پروری، گریز و پناه به گذشته. بعد انتهای داستان سنکوپ کردم … انتهای
داستان اصلاً طوری است که کم دست می‌دهد. کم اتفاق می‌افتد … اصلاً یک‌طوری بودم
آن روز که تمامش کردم …


همین دیگر …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.