از نوعی دیگر -۵

«گریختن عیسی علیه السلام فراز کوه از…

می دوید و می جست آنچه را گریزانش بود که نمی توانست حاجتش برآورد که…من چه گویم که «نه خوبی عیسی را دارم*» نه بدی تو را که نمی شناسمت!!!… سکوت را به اجبار کشاندم زیر انگارم که شاید شاید…اینجا محاکمه می شوم زیرا می نویسم و مردی می گوید:« چون دستم ببرید قلم به پا می گیرم و چون پایم بستانید بر لب می ستانم و چون لب بدوزیدم…»

من که فکر خواهم کرد…وای بر این همه خدایان فرسوده که قلم دارد عبادتشان نمی آورد و رانده خواهم شد!

«گفت آخر آن مسیحا تویی که شود کور و کر از تو مستوی…

چه بگویمت؟؟؟…
می گذرم از میان توده های انباشته ای که کلمه بود در ابتدا و خدا خدا هم بود،و شهوت هم از تو بود نه از عشق که حالا عشق بهتر باشد یا هم شهوت!!!
فردا نزد خدا خواهم برد این توده کثافت زده را که…من وارث تو ام و نوشتن ذاتی است که تقدیسم می کند که« من پاکم» را روی همه سنگهای راههای رفته و نرفته ام فرشته ای گمارده می نگارند…من هستم که آن مریم بر پاکدامنی ام غبطه می خورد!!! 

«زاحمقان بگریز چون عیسی گریخت صحبت احمق بسی خونها که ریخت…

می نشینم و سر می نهم روی تنها ثروت داشته ام که می دانمش و می خوانمش که تو با منی که من نیز خدایی هستم که سنگسارش می کنند اگر چهره بگشایم که مگر اسرائیلیان نکردند که این جهالت همیشه تاریخی است که بیزارم!‌


اینجا انسان است که خون انسان می خورد و آنقدر خبیث است که نبوئیده دماغ می گیرد که توی آن کله انباشته از همه خباثت هایش چیزی هست که رنجورش خواهد داشت مادامی که خدایان را نداند که حسود است…‌

خودش ایستاده رهروان را حسد می برد و اگر رونده باشد ایستادگان را و اگر بالا باشد زیردستان را و اگر زبر باشد افراشتگان را و این است که هنوز از خدا دور است…

« زمهـریر ار پر کند آفاق را چه غم آن خورشید با اشراق را …

 ‌

* شریعتی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.