اگر مادر، میگفت آنچه را اکنون از زبان خواهر و برادرهایم میشنوم، پدر را شایستهتر، دوستتر میداشتم …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قادر آمد داخل حیاط، سلیمان و رخشنده آمده بودند پیشوازش. نگاهی به دور و برش که انداخت، تن لرزان مریم چسبیده بود به ستون چوبی. چشمهایش را بسته بود و میترسید نگاهش کند، قادر گوشهی لبش کش آمد و برگشت سمت رخشنده «این دختره چشه رخشنده؟» رخشنده دستهایش را توی هم برو برده بود و به هم میمالید، نگاهی به مریم انداخت و بعد چشمهایش را سُراند سمت سلیمان، سلیمان چیزی نگفت،رخشنده هم ساکت ماند و سرش را انداخت پایین، قادر با تعلیمی زد به پاهیش و سرفهای کرد و گفت: «بریم داخل، باهاتان حرف دارم!»
رفته بودند داخل و صدایشان هم نمیآمد، سایهی هیکل درشت قادر افتاده بود روی گلیم توی دهلیز، مریم هر چه گوش خواباند چیزی نشنید. هر چه نزدیکتر آمد نشنید که دارند آن تو چه به هم میگویند، هرمز رفته بود توی کوچه، حیاط از همیشه کوچکتر به نظرش آمد. چیزی سنگین افتاده بود توی دلش و حس میکرد دارد بالا میآورد، دهانش خشک شده بود و دستهایش میلرزید، رفت تا وسط حیاط و لحظهای ایستاد، برگشت و مدتی کوتاه نگاهی به دورتادور حیاط انداخت، نگاهی به آغل و باغچه انداخت و دانهچیدن مرغها را تماشا کرد. وقتی حس کرد سایهی روی گلیم سنگینتر شد، دوید سمت در.
با اشارهی قادر خان آمده بود انتهای حیاط و دستهایش را گذاشته بود روی کمربندش. بوی گرم آبگوشت پیچیده بود توی ده و صدای گرسنهی گربهها لابهلای درختچهها بلند شده بود. قادر توی تاریکی ایستاده بود. خان که ایستاد پشت کرد به خان و سرش را بلند کرد«مریم گم شده خان. هر سوراخ سمبهای را که گشتهاند پیدایش نکردهاند، حالا که اینها میدانند چه خبر بوده نکند فردا پس فردا راه بیافتند بروند اهر و …» خان یقهی پوستیی کتش را کشیده بود دور گردنش و نفسش را داده بود بیرون «مگر چی گفتی بهشان؟»
سلیمان و رخشنده نشسته بودند جلوی در و قادر نشسته بود روی پوست چرک پای طاقچه، قادر نوک سبیلش را جویده بود و نگاهشان کرده بود. از پشت سرشان سایهی مریم افتاده بود روی زمین. قادر خواست نزدیکتر بنشینند و آمده بودند کنارش «همه میدانند خواهرت چه جندهایه رخشنده! یک دختر یتیم توی این سن و سال که معلوم نیست از کلهی سحر تا تاریک روشن شب توی دشت و صحرا شلنگ تخته میاندازد چه گهی میخورد با آن لباسهایی هم که تنش میکند.» رخشنده نگاه قادر انداخته بود و برگشته بود سمت سلیمان. سلیمان چشم دوخته بود به دهان قادر و نفسش را حبس کرده بود. قادر کاغذی را کشید بیرون و گذاشت جلوی سلیمان«خواهر زنت را خودم پای درخت از زیر سلیمان کشیدم بیرون!» رنگ سلیمان پرید، عرق کرده بود و یک آن شانههایش لرزید. قادر نگاه تندی انداخت به صورت سلیمان و رخشنده «این رو از خود خان گرفتم، به روی خودتان نمیاورید و پیش احدی لب نمیجنبانید. اگر فقط یک آن خیال کنم، خیال کنم چیزی به کسی گفتید یا یکباره دیگر پتیارهتان دور و بر خاناوغلی بپلکد، خودم تیکه تیکهاش میکنم.» تکیه داد به دیوار و نفسی بیرون داد«میدانی که، دوست ندارم حرفی را یکبار بیشتر بزنم، آویزهی گوشت کن سلیمان! با تو هم هستم رخشنده، من شوخی نمیکنم!» با یک حرکت بلند شده بود و آمده بود توی حیاط. در باز بود و هرمز هراسان دویده بود توی حیاط.
مدتی که گذشت و خبری از مریم نشد. دیگر رخشنده و سلیمان هم دنبالش نمیگشتند و سفت و سخت چسبیده بودند به زمین که حالا مال خودشان بود. سلیمان سرش به کار خودش بود و کَلشان هم که از کوه سقوط کرد، قهرمان خان هم دیگر دل و دماغ همیشهگی را نداشت. قادر عادت داشت تنها برود کوه و شکار و تفنگش را انداخت روی دوشش و میزد به دشت. رخش را میکشاند بالای دره که سلیمان را کنار رود دید. سلیمان پاهایش را انداخته بود توی آب و توی مشتش چیزی را گرفته بود و زل زده بود به آب. آنقدر حواسش نبود که قادر که آمده بود بالای سرش هم نفهمیده بود. توی مشتش عقیق و باباقلی[۱] گرفته بود. با کف دست زد به میان کتفهای سلیمان، از جا که جست، دانههای عقیق و باباقلی ریخت توی کف رودخانه، صدای قهقههی قادر بلند شد و دوباره با کف دست زد به سینهی سلیمان که وحشتزده او و رودخانه را نگاه میکرد. سلیمان سکندری خورد و به پشت افتاد توی آب. قادر سری تکان داد و خندان از شیب دره رفت بالا که رخش ایستاده بود. خورشید از پشت سر قادر افتاده بود توی چشمهای سلیمان. دراز کشید توی آب و آب از روی سینه و صورت و دماغش سُر خورد و هق هق گریه کرد.
دانهها را شمرد و توی مشتش گرفت و با گوشهی لباسش خشکشان کرد و ریخت توی جیب شلوارش. آفتاب داشت سرخ میشد و از سمت مقابل، تاریکی دامن میگسترد. خیس شده بود و کمکم داشت سردش میشد. کهر پوزه میمالید به شانهاش و همانطور که نشسته بود کنار رود، سرش را آورد بالا و نگاهی به بالای دره انداخت. مریم بازویش را گرفته بود و سلیمان دستش را گذاشته بود روی صورت مریم. مریم زانوهایش را خم کرده بود و توی دامنش دانههای شفاف عقیقهای سرخ و باباقلی میدرخشیدند. نرگس عقیق دوست داشت و توی صندوقچهی مادر بزرگش پر بود از سنگهای قرمز و قهوهای و سبز و فیروزهای. یک مشت که برداشته بود نرگس که نشمرده بود تا متوجه بشود. مریم گفته بود عقیق خیلی قشنگ است و سلیمان مشتش را توی دامن مریم باز کرده بود. مریم خندیده بود و مشتش را پر کرده بود و از شیب دره رفته بود بالا. هوا داشت تاریک میشد و مریم دیگر برنگشته بود تا نگاهش کند، بالای دره که ایستاده بود دست دیگرش را گرفته بود دور دهانش و توی هوا هو هو کرده بود، سلیمان دراز کشیده بود روی سنگریزههای کنار رود و دلش گرفته بود. مریم باز هو هو کرده بود و هوا تاریکتر شده بود.
[۱] . نوعی سنگ که به رنگ عقیق است با رگههایی به رنگ کهربایی. قدما برای محافظت نوزاد از اجنه و از ما بهتران به یقهی نوزاد سنجاق میکردند.