ــ زندگی یکنواختی دارم … اما اگر تو مرا اهلی کنی انگار زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت من صدای پایی را میشناسم که با هر صدای پای دیگری فرق میکند؛ صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از لانهام میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان نمیخورم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تأسف است. اما تو موهات رنگ طلاست. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم طلایی رنگ است مرا یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت … اگر دلت میخواهد من را اهلی کن!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی از بیمارستان تماس گرفتند که از طرف انجمن ادبی تبریز آمدهاند و سراغم را گرفتهاند، توی دلم آشوبی افتاد و آمدم. آمدم و دیدم نه مثل همیشه که میمردم نیست اینبار و همه جا پر شده است از منی که مردهام. برای خودم گریه کردم و اینکه این چیزی نبود که هرگز هرگز هرگز خواسته باشم.
فحشها و لعنهاتان را هم خواندم. نگرانیهاتان را هم. از بعد از ظهر که توانستم آنلاین شوم دیدم که آقای نظرزاده هر چه تلاش کرده است نتوانسته است آرامشی ببخشد و اینطور که پیداست در این دنیای مجازی، حتی حق مردن هم نداریم. در این دنیای مجازی حق دوست داشتن واقعی را هم نداریم. پای زندگیات که باز شد به این دنیا، دیگر بند به آب دادهای و چشم از زندگیی واقعیات هم باید بپوشی و اینطوری میشود که باید به همین راحتی و بیهیچ حرف و حدیثی «گل»ی را که «عمر»ت را به پایش ریختهای از دست بدهی و حق نداشته باشی فریاد بزنی «چرا؟» و اگر فریاد زدی آدمی هستی که ضعفت را با آبروریزی به نمایش گذاشتهای و وقتی فریادت را فرو میخوری و سرت را میگذاری تا بمیری، … نباید بمیری! حق نداری بخوابی، حق نداری بیدار بمانی، حق نداری نفس بکشی، حق نداری نفس نکشی، حق نداری زندگی کنی، حق نداری زندگی نکنی چون عدهای تو را میخوانند!
آنوقت دلم برای حسین پناهی تنگ میشود و به حالش غبطه میخورم و به خلوتی که داشت و پیدا کرده بود و تنهاییی نازنینی که آفریده بود تا برود و رفتنش چون و چرایی نداشته باشد. بزن و ببند و بد و بیراه نداشته باشد.
و یاد آن داستان انگلیسی میافتم که دختری شوم چسبیده به یقهی پدرم که چرا «دوست داشتن» را به من نیاموختی؟ چرا نیاموختیام پدر؟ چرا؟
چرا نگفتی مراقب خیانتها باشم و نگران دروغها باشم و نگران نباشم؟ چطور به شکسپیر بگویم تعریفی که از «آرامش» داده است اینروزها دیگر خریداری ندارد؟ چطور توضیح بدهم که برای اولین بار بیماریام بود که باعث شد نمیرم؟ چه کسی باور میکند پاهایی که از شدت اندوه و درد و اضطراب چسبیده بودند به زمین نگذاشتند دیگر نباشم تا توضیح بنویسم که چرا حق دارم نباشم؟ تا کسانیکه به زیبایی «خیانت» را ترویج میکنند زندگی کنند و نفس و ماهویی «عشق» و قداست «ازدواج» را زیر سوال ببرند و بازیچهاش سازند. چطور توی این سطور متراکم آنچه را بر من رفته است بنویسم حال آنکه این همه وقت نوشتم و کسی نخواند و حتی «قرمز» هم نوشتم نفهمیدند و اگر هم فهمیدند گفتند «به درک!» … دست برنمیدارند از من که اینقدر میترسم از حضورشان.
حالا اینرا بازی بنامید یا هر چیزی و هر طور که دوست دارید برخورد کنید دیگر برایم هیچ مهم نیست. زیرا آنچه برایم مهم بود را چند روز است که از دست دادهام و دیگر حتی درخشش چشمهای گنجشکها هم به زندگیام باز نمیگردانند. مرا به خاک بسپارید و بروید و گاهی گاهی که با نفرت از من یاد کردید، برای یک چشم بر هم زدنی از خود بپرسید «راستی چرا؟»
سالیانی «بزرگوار»م خواندید و «گولخور» ماندم و به ریشم خندیدید و تحمل کردم و درد کشیدم و حالا که میخواهم برای همیشه چشمهایم را به دنیای پرنیرنگتان ببندم … دست بردارید از منی که میترسم از حضورتان … دست بردارید …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روباه گفت: خدانگهدار!… و اما رازی که گفتم خیلی ساده است؛ جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند.
شهریار کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد: ــ نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند.
ــ ارزش گل تو به قدر عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهریار کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد: ــ … به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام!
روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به آنی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گلتی …
شهریار کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد: من مسئول گلمم.