Once upen a time in america

به همین سرعت تمام شدیم. به همین سرعتی که ساعت‌ها و روزها و هفته‌ها و سال‌ها به سر می‌رسند. خیلی فکر می‌کنم به این به سرعت تمام شدن. سریع بالا رفتن، سریع پایین آمدن و تمام کردن تمام آنچه که باید و نباید. خیلی شب‌ها که دراز می‌کشم زیر لحاف تُپلی که مادر تازه‌گی برایم دوخته است و کنترل به دست، منتظر تمام شدن آخرین فیلم و سریال تلویزیون، شبکه‌ها را زیر و رو می‌کنم، به تو و خودم فکر می‌کنم. «ما» نه، هیچ مایی در میان نبود حتی از همان ابتدا که بعد نباشد و من بخواهم به‌اش فکر کنم. من بودم و تو. همین‌طور که دراز کشیده‌ام و چشم‌هایم سنگین می‌شوند، فکر می‌کنم. نه اینکه بخواهم چیزی را درست کنم، یا تلاشی داشته باشم برای به خاطر آوردن هیچ اتفاقی، محاوره‌ای. یک‌هو تمام ماجرای آن دو سه سال می‌ریزند توی دوری! با یک نگاه، همه را می‌بینم و بی‌اینکه تلاشی بکنم، از ابتدا تا انتهایش برایم زنده می‌شود. به همین سرعت که تمام شدیم!

از تمام دردها و رنج‌ها و اندوه‌ها می‌گذرم. می‌رسم به یک خونسردی عجیب. یک بی‌خیالی‌ی وهم‌آلود. یک بی‌علاقه‌گی. از تمام آن روزها و شب‌های چرکین که با دروغ‌های صادقانه‌ات [یا هم صداقت‌های دروغین] می‌انباشتی، آن دوستت دارم‌ها، که هرگز تا عمق قلبم نفوذی نداشتند از بس که سبک بودند و بی‌محتوا که بالا می‌رفتند و آن بالا، بنابر قوانین فیزیک، بادشان منبسط می‌شد و می‌ترکیدند! آن بی‌اعتنایی‌های استفراغ‌آورت نسبت به کشف و شهودهای من. اشک‌های تمساح‌ات. تمام آن شب. عصبانی شدن‌ات و عربده کشیدن‌ات از آنجایی که می‌دانستی چقدر از فریاد می‌ترسم. آن سیاهی لشگر بانوان سیاه و خاکستری‌ات. «زن‌»هایی که بترس از حیلت زنانه. بترس از عطش مردانه. بترس از بدطینتی. بترس از هوی و هوس. بترس از مکر. بترس از نیرنگ. بترس از دروغ. بترس از شهوت. بترس از زیاده‌خواهی. بترس از حسادت. بترس از ویرانی. بترس از دل ِ شکسته. بترس از گریه‌های شبانه. بترس از بغض منقبض. بترس از آه. بترس از ماه. بترس از شب. بترس از ناله. بترس از عقوبت. بترس از آینه. بترس از من!

همین‌طور که دراز کشیده‌ام و چشم‌هایم سنگین شده‌اند، تایمر را می‌گذارم روی ده دقیقه و لحاف را تا زیر چانه‌ام بالا می‌کشم و در سنگینی‌ی لطیف‌اش، گرد می‌شوم. چشم‌هایم را می‌بندم. به همین سرعت تمام شدیم خوابم می‌برد!

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* این سوال برایم پیش آمده است که، اگر قبول کنیم که هیچ معاد و بازخواستی در میانه نیست و خدا هم مُرده است و مذهب کشک است و پیغمبر مجنون و حساب کتابی در خلقت وجود نداشته و ندارد و همین‌طور و ِل شده‌‌ایم، ممکن بود که کسی بنشیند و تاریخ بنویسد، کسی مدینه‌ی فاضله بسازد، کسی برای کیمیا کور بشود و آن یکی لشگرکشی کند و این یکی پاپیروس بسازد و یکی هیروگلیف را رمزگشایی کند و دیگری اهرام بسازد و یکی دیوار چین و یکی اودیسه و ایلیاد بنویسد و یکی ماشین لباسشویی اختراع کند و آن یکی باسیل را و یکی دینامیت بسازد و یکی هند را به زور لبخند از دست انگلیس دربیاورد و یکی برق را بکشد توی خانه‌ی فقیر و غنی و آن یکی کنکورد بسازد و یکی بمب اتم بیندازد روی خانه و زندگی‌ی مردم؟ و الی آخر؟

چرا به خودمان زحمت می‌دهیم که خوب زندگی کنیم؟ هومم …

** وانس آپن ئه تایم این آمریکا!

*** قرار است رومانتیک‌هایم را آب ببرد! (+)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.