دراز کشیده بودم. مثل همیشه رو به پنجره. آسمان. ابری بود. تاریک. دلم هوایت را کرده بود. هوایی شده بودم. صدایی که به خاطر نداشتم. گرمای حضوری که دیگر نبود. حرفها. جملات. دستهایت. دستهایت. چیزی در سینهام گرد شد. سنگین. آمد تا گلویم. چنبره زد در حنجرهام. گرم. گوشهی چشمهایم داغ شد. پشت پلکهایم. چشمهایم را بستم. صدایم زدی.
مینشینم روی صندلی. چکمههایم را میپوشم. دستم را میگیرم به دیوار و قد راست میکنم. صورتی آینه را تاریک میکند. همانطور که تماشایم میکنم، دستکشهایم را میپوشم. آرام آرام تا در کوچه میروم. میترسم. پای چپام سنگین شده است. فکر میکنم اینطور که میکشماش، به زودی تختاش سابیده میشود. کوچه خلوت است. ماشینی بوق میزند. کمی قدمهایم را تُند میکنم. صدایم میزنی.
پشیمان شدهام ولی دیر شده است. کمی بعد پیش تو هستم. کمی بعد. کمی صبر کن.
آرام از عرض خیابان باریکی عبور میکنم. هوا سرد نیست ولی سوز دارد. اینجا آسمان صاف است. آن طرف، بالای درختهای بلند و لخت، کمی ابر پُف کردهی سفید هست. روشن. دستم را میگیرم جلوی دهان و دماغم. هوا سوز دارد. کمی میگردم دنبال جایی میان شمشادها، یک جایی بود که تُنُک بود میشد راحت با کمی بلند کردن پاهایم رد بشوم. یادم هست. راهم را دور میکنم. گاهی موقعیتهایی پیش میآید که میخواهی کمتر خسته بشوی و بدتر میشود. دستم را میگیرم به پایهی سبز رنگ یخزدهی چراغ حبابی. بلند میشوی.
دستهایت را در عرض شانههایت باز میکنی. لبخند میدود روی لبهایم. داغی به گونههایم. دستت را میبری سمت صورتات و نوک دماغات را با انگشتانت میگیری و میخندی. میگویم از دماغ خودت خبر نداری. دستام را بلند میکنم، دستات را میآوری و انگشتانم را میان انگشتانات فرو میبرم. دست دیگرت را میگذاری روی پهلوی چپام، دستام را میگذارم روی شانهات. سلام میکنی. چشمهایم را میبندم. باوزیت را گرد میکنی دور تنام. گونهام را میچسبانم به گونهات. خم میشوی. هنوز از من بلندتری. بلندتر. روی پنجهی پاهایم بلند میشوم. خم میشوی. صورتام را فرو میبرم به مثلث گرمی میان شانه و گردنات. میبوسیام.
مینشینیم. دستهایم را میگیری میان دستهایت. لبخند میزنی. «خوش آمدی.» صورتام را برمیگردانم سمت استخر خالی. نفسام را حبس میکنم. ابرهای بالای درختان لخت آن سوی خیابان میسُرند سمت ِ ما. میگویی تا همین چند هفتهی پیش هنوز استخر آب داشت. نگاهات میکنم. نفسام را میدهم بیروم. میگویی سردت است؟ میگویم نه. صورتام را برمیگردانم سمت استخر. پرندههای سیمانی یک لنگه پا ایستادهاند وسط استخر. سرم را میگذارم روی شانهات. دستهایم را میان دستهایت جا به جا میکنی. هوا سوز دارد. باد تُندی میآید و گوشهی چادرم را بلند میکند، میپیچد لای پاهایم. کمی ابر میرسد بالای سر ِ ما.
صدایم میزنی. چشمهایم را باز میکنم، میگوید: گریه میکنی مادر؟ میگویم نه. چشمهایم را میبندم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دانشگاه علوم پزشکی هم مثل این شهرداریهای محترم که توی ماههای سرد سال که روزها کوتاه هستند و حوصلهها تنگ، تازه یادشان میافتد کوچهها و خیابانها را بکَنَند، تازه یادش افتاده فرت و فرت آزمونهای بازآموزی برگزار کند! دهه!
** میخواهم یک پرسشنامه طراحی کنم. از وقتی این مطلب (+) را خواندهام، فکرم خیلی درگیر شده است. دارم یک پرسشنامه طراحی میکنم برای دوستان خوب ام.اسی. سوالات زیاد نیستند، شاید برای فردا آماده بشود. فقط برای اینکه پاسخهای نامربوط داده نشود و دوستان خاصی شیطنت نکنند، بهتر است به صورت ایمیل برای دوستان عزیز بفرستم. از دوستان عزیزی که ام.اس دارند، خواهشمندم در صورت تمایل، آدرس ایمیل خود را در کامنتینگ وارد کنند تا فردا برایشان ارسال کنم.