اولینبار که «دیدم»ت، وقتی بود که یکی از اساتید پرسید معنای اسمت چی هست؟ و تو گفتی «یاقوت کبود» حالا یک چیزی شبیه این. کبودش که بود. نبود؟
مهم نبود چه شکلی هستی. متفاوت بودی. فقط به همین شکلی که متفاوت بودی، چشمگیر هم بودی. لااقل از بچههای دیگر یک سر و گردن بالاتر بودی. حالا اگر قدت بلند نبود که مهم نبود. یک سر و گردن بلندتر بودی. ساکت بودی و گوشهگیر. محو. عبوری که هیچ ذرهای در پیرامونش مرتعش هم نمیشد. مثل عبور نور. که آنقدر سریع حرکت میکند که انگار حرکتی ندارد. مثل هوا. که به قدری کُند حرکت میکند که انگار ساکن است.
دلم برایت میسوخت. نه اینکه ترحمبرانگیز باشی. فرق داشتی. جوری متفاوت ساکت و گوشهگیر. لباس پوشیدنت. اصلاح سر و صورتت و حتی خندههایت که تمام صورتات گُل میانداخت. با بچهها، آن سال آخر، خیلی در مورد تو حرف میزدیم. خصوصاً بهروز تا مرا تنها گیر میآورد، صحبت را میکشاند به تو و خوابهای خرسیات و چقدر پشت سرت میخندیدیم و باز هم چشمگیر بودی. بیشتر مواقع هم حرص میخوردم از دستت. از سادهگیات. از تنبلیهایت حتی. از سر به هوا بودنت. از همان متفاوت بودنت.. حتی. گاهی که توی بخش، جیم میشدی دیوانه میشدم تا پیدایت کنم و چقدر دلم میخواست گوشت را میگرفتم و میکشاندمت بالای سر مریض و بعد که میآمدی و آنطور دستپاچگی راه میانداختی و نمیدیدی از عصبانیت سرخ شدهام و دلم میخواهد بزنم پس ِ گردنت و سر[ت]به هوا بودی هنوز و بیاعتنا که بودی به مسائلی که مهم بود حداقل در آن برهه زمانی چقدر حرصم میدادی. میشد گفت دوستت داشتم.
حتی نگرانت میشدم. وقتی دکتر حشمتی حتی گیر میداد به تو و بچهها میزدند زیر خنده، حتی وقتی توی بخش، پشت سرت حرف میزدیم و من ابروهایم را بالا میانداختم از عدم تطابق رخدادها با خلقیات تو، حداقل با آنهایی که دیده بودم، نگران میشدم. و بعد، تا میدیدمت، باز هم همانقدر چشمگیر، گاهی خیالم راحت میشد. آسوده خاطر میشدم.
بامزه هم بودی حتی. سعی که میکردی به بهانهای نزدیک شوی به من. بهانههای ساده، لو رفته و ناشیانه. حتی بلد نبودی مثل من نزدیک شوی، آن روز برفی که جلوی پنجره ایستاده بودی و نفهمیدی چرا آمدم کنارت و چطور شد هر دو شدیم زمستانی و زل زدیم به برف یکدست پهن شده حیاط پشتی بیمارستان که از باریکه پنجره دوجداره، به سبزی میزد. حتی لبخند که زدیم به هم و حتی انعکاس نوری که در حلقه چشمانت، فرو ریخت را به خاطر دارم. نفهمیدی نگرانت بودم که آمدم کنارت و نگران آن سکوتت بودم و آن گوشهگیریات و آن متفاوت بودنت. که انگاری دیواری بین ما فرو ریخته باشد، حریصتر شدی و مشتاقتر و مترصد حتی. که باز دنبال بهانههای ناشیانه بگردی که بیایی سراغ من و با آن صدای رگهداری که میراث نژادت بود و هست، سر صحبت را با من باز کنی که فلان کار و فلان حرکت و فلان نگاه و فلان طرح و فلان حروف توی فلان کاریکاتور یعنی اشارهام به «تو»؟ دیوار فرو ریخته بود. چشمهایت شرور شده بودند و لبخندهایت کینهتوز. حضورت پُررنگتر شده بود و حالا باز هم که نگرانم میکردی از شدت گرفتن این حضور. از بودنت. از این میل ِ مفرط به نزدیکی. به باز کردن سر صحبت. و بعد میترسیدم از حضورت. حتی اگر مانند عبور نور باشد یا هوا. که دیگر لجام گسیخته بودی و فرو میریختی و تعقیب میکردی و شکارچی شده بودی. با همان چشمگیریات. فرار میکردم از تو. ندیدی؟
همان وقتی بود که اتفاق غریب رخ داد. «د» آمده بود دنبالام. کسی صدایم زده بود:«سوسا؟» و غم هجوم آورده بود به سینهام. دلم لرزیده بود و دنیا دور سرم چرخیده بود. کسی سراغ کسی را از من گرفته بود و سراغ کسی را برایم آورده بود. کسی که توی چشمهایش غضب بود و ترحم بود و رگههایی از تردید. تردید دوست داشتن یا نداشتن. که به یکباره، محمدرضا را به مسلخ بکشاند. که نگرانیام از تو را به تنفر بدل کند. که هراسانم کند از بودن. که پریشانم از زندگی. زنده بودن. که: « خیلی ساده، بدون مکث، و تند گفتم «مارتین مُرد!»»(+) [از نوشتهی بلند «سوسا اسم قشنگی بود»(+).]
دنبال دلی بودی که مُرده بود و سراغ چشمی بودی که خورشیدش از تابیدن افتاده بود. آسمانم به یکباره از هر چه آبی، خالی شده بود. زمینم از هر چه عشق. حالا نه که نگرانت باشم، میگریختم از تو و از بویی که از لبخندهای تو، از حضور همیشگیات کنارم بلند بود. میرقصید در فضا و میرسید به من و خلسهای گوارا میشد در التیام زخمی که دهان باز کرده بود. نفرتی که بارور میشد با هر نفسی در من. نیازمند تحقیر کسی بودن. تکفیر کسی. آزردن قلبی. کینهای زخمخورده از دنیایی که تو، بالاجبار حضوری از آن، انعکاسی از هویتش بودی وادارم میکرد خشم بگیرم بر تو. که حالا عاشق شده بودی. یا شاید تنها «دوستم داشتی».
نه. عاشقم نبودی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به مخاطب خاص: لطفاً برای پستهای قدیمی کامنت ننویس. علت اینکه من کامنتینگ پست قبلی را متعاقب به روز کردن وبلاگم میبندم، جلوگیری از بروز سوءتفاهمهای احتمالی است که البته خیلی رخ میداد. لذا خواهشمندم رعایت کنی.
** «هتل مارکوپولو» را که میخوانی از خودت میپرسی داوران ادبی چطوری به برخی کتابها امتیازی میدهند که برندهی جایزهای ادبی بشود؟