به بالینم چو می‌آیی، حریص درد بسیارم*

  وقتی از رنگی مطمئنم، زود چند تا گره می‌اندازم و می‌گذارم کنار اما موقع بی‌اطمینانی می‌دوزم و می‌دوزم و نان‌استاپ پیش می‌روم آنقدر که زشت و بی‌ریخت بشود و سری بعد کارم شکافتن بشود و بی‌حوصلگی بعدترش. بیمارگونه دارم می‌دوزم. بیمارگونه. حریصانه. گویی بدانم زنگ آخر را قرار است بزنند به زودی. عجله دارم…Continue reading به بالینم چو می‌آیی، حریص درد بسیارم*

سوسا اسم قشنگی بود!

این مطلب را دو روز پیش می‌خواستم بنویسم. منقلب بودم، عصبانی و بغض کرده بودم. بعد از ظهر که خواب‌آلود داشتم «نسیم بیداری» می‌خواندم رسیدم به این* و با خودم گفتم چه خوب است این را بگذارم در وبلاگم. کمی دیگر که پیش رفتم در صفحه ۱۰۶، ستون اول پاراگراف آخر خواندم:«… آخرین نامه‌ای است…Continue reading سوسا اسم قشنگی بود!

نور باشی یا هوا …

اولین‌بار که «دیدم»ت، وقتی بود که یکی از اساتید پرسید معنای اسمت چی هست؟ و تو گفتی «یاقوت کبود» حالا یک چیزی شبیه این. کبودش که بود. نبود؟ مهم نبود چه شکلی هستی. متفاوت بودی. فقط به همین شکلی که متفاوت بودی، چشمگیر هم بودی. لااقل از بچه‌های دیگر یک سر و گردن بالاتر بودی.…Continue reading نور باشی یا هوا …

آقای بارانی‌ام* …

نفس‌م را حبس می‌کنم. صدایی که در حواشی‌ی ذهنم می‌دود، گاهی می‌شنوم، گاهی نه. نفسم را حبس می‌کنم. قلبم را چه کنم؟ نمی‌ایستد، آرام نمی‌گیرد. نفس نکشم یا بکشم. عاشق باشم یا نباشم. تنها باشم یا نباشم. بتوانم بدوم یا نتوانم. او می‌تپد. می‌تپد. می‌تپد. می‌شنوی؟ حالا که در سینه‌ام، صدایی جز صدای او نیست،…Continue reading آقای بارانی‌ام* …

استفراغ

 شاید بشود شاید نه…بوی تو که پیچیده بود توی لیوان شیرم…هر شب که خوابم نمی برد کتاب می خوانم…گاهی هم همه اش زل می زنم به سایه دستم روی دیوار…هاله نرمی دور دستم…(تو هنوز هم شبها می نشینی بالای سرم؟) ــ بذار برم!!! ــ نه!…بمون! ــ باید برم…حالم خوب نیست… ــ نروووووووووووووووو!!! ــ آخه…وقتی دارم…Continue reading استفراغ