اصلاً مهم نیست عاشق بودن یا دوست داشتن. گاهی آدمها وقتی سر و کلهاشان پیدا میشود که نباید. یا شاید هم «باید». آدم که مطمئن نیست به این بایدها و نبایدها. درکش خیلی سخت است. «او» پیدایش شده بود چون باید پیدایش میشد. اینکه به موقع بوده است یا نه، هم در اصل ماجرا تغییری اساسی ایجاد نمیکرد. فقط اتفاقها پُررنگتر شدند. دوران سخت و بغرنجی در زندگیام آغاز شد. تو و تمام مردهایی که دوستم داشت/ند/ید در سایهای ناخواسته و سنگین پنهان شد/ند/ید.
مثل همان تابلویی که کشیدم برایت. همانقدر آشفته و بدرنگ و بدترکیب. همانقدر که دچار طوفانی درونی شده بودم، در تضادی خفهکننده از دوست داشتن یا نداشتن رنگ میساختم تا جادهای را برایت بکشم که دیگرگون بود و واژگون. تو گفتی زیباست و گرفتی. گفتم از هنر چی میداند؟ ندانستی و نخواندی. برخی حرفها را که نمیشود زد، یا نوشت. میشود در خلسهای رنگین فرو بُردش. تصویرش کرد. با همان آشفتگیهایی که از ذهنی دردمند و درگیر تراوش میکنند. و درست همانقدر که گاهی حرفها، شنیده نمیشوند، ندید. حس نکرد. نشنید.
تو نخواندی. حس نکردی. نشنیدی.
به قدر کافی نزدیک نبودیم. تمام دیدارها محدود میشد به ساعتهای منقطع تلاقی بخشها و یکی دو ساعت کلاس توی دانشکده یا یکی از سالنهای کنفرانس بیمارستانها. همین. چون نشنیده بودی. حس نکرده بودی. ندیده بودی، آمدی سراغم. گفتم نه. خیلی حرف زدی. خواستی مجابم کنی. توجیه. توضیح. گفتم نه. بی اینکه نگاهت کنم حتی. حتی وقتی صدایم زدی و گفتی یک دفتری را پُر کردهای [احیاناً از شعر، حرفهای عاشقانه] برای من. گفتم من خواسته بودم؟ گفتی نه. گفتم پس برای خودت نگهدار. گفتی پس چرا برایم تابلو کشیدی؟ من خواسته بودم؟ نگاهت نکردم. ندیدی. خشمگین بودم. گفتم: فرق میکند. فرق دارد.
نیامدی دنبالم. صدایم نزدی. نزدی توی گوشم که بپرم از آن خلسه سکرآور. از جنونی که پنجه انداخته بود به هستیام. آنطور [که هرگز ندیدم] ایستادی میان راهروی باریک در نور کمرنگ و خنکی که از پنجرههای دوجداره میتابید. من رفته بودم بیاینکه صدایم بزنی، اصرار کنی و نگذاری آنطور بگریزم. متلاشی شوم. بشکنم. ایستادی و من … فکر نکردم. حتی فکر نکردی کسی را واسطه کنی. مثلاً بهروز را. که هر وقت تنها گیرم میآورد، صحبت را میکشاند به تو. که راحت بودم کمی با او. نگفتی کسی بزند توی گوشم. که بیدار شوم که بهتم نزند در آن خماری. که مخمور دردی بودم که تازه متوجهاش شده بودم. مثل درد کشندهای که به محض برطرف شدن بیحسی، به زوزهات وا میدارد. من ناگهان با زخمی عمیق، خشن و کینهتوز روبهرو شده بودم. که کسی ندید. حس نکرد. نشنید.
سایه سنگین بود. تو در سایهای خنک، میان راهرویی باریک ایستادی. بیحرکت. مثل نور. مثل هوا. دیگر ندیدمت. جز شرحی کمرنگ از انگاری در گذشته، در پستوی ذهنم خاک خوردی. محوتر شدی. گُمتر. تشنجی در گذشته که التیام یافته باشد. اشتیاقی حتی. که تکرار نشد. که رخ نداد. که رخ ننمود.
آدمها، وقتی پیدا میشوند که زمانش نیست. مثل من. زمانی پیدایم شد که وقتش نبود. دوازده سال گذشته است و تو، در محدودهای معین از یک زندگی معمولی معمولی هنوز ایستادهای. با تمام تشنجات و ناکامیهایی که شاید حتی وجود خارجی نداشتند. خیالاتی بودند. و منی که نباید در این زمان پیدایم میشد، ناگهان ظاهر شدم. تا آن سکون و جریان عادی زندگیات را به هم بریزم. آن قلب دوباره به تپیدن واداشته شود. صدا بشکند. بلرزد. دیوارهای فاصله فرو بریزند. سایهها رنگ ببازند. ظاهر شوی. و به خاطر آوری روزی چقدر دوستم داشتی [؟] یادآوری که خواسته یا ناخواسته، مسیر زندگیات را درست مثل همان جاده درون تابلویی که از من گرفتی، دیگرگون میکند و واژگون.
میخواهم فرار کنم. میخواهم دست رد بزنم به سینهات. میخواهم پشت سایهای پنهانت کنم. نمیشود. دوازده سال گذشته است. تو جسورتر شدهای و بزرگتر. نترستر. و عشق کهنه. عشق پنهان. عشقی در گذشته. یعنی وسوسه، یعنی ستیز. یعنی جنون. یعنی من از تو میترسم. از اینکه هستی میترسم. و نمیتوانم ثابت کنم، هرگز باور نخواهی کرد که من هرگز عاشقت نبودم. فرصت نداشتم تا عاشقت شوم. حتی زمان نداشتم برای فکر کردن به اینکه میشود عاشقت شد. تو، مقابل مردی در گذشته من، کمرنگ بودی. محو. انگاری ساکن. بیجنبش. باشد که مُرده باشد. باشد که نیست. هنوز هم، در مقابل مردی هستی که مُرده است. و من هرگز عاشقت نبودم. این را چطور میشود ثابت کرد؟
آدمها، وقتی پیدایشان می شود که نباید. درست مثل وقتی که ناگهان ناپدید میشوند، زمانی که نباید. که باید باشند. بمانند. صدایت بزنند. دنبالت بدوند. بازویت را بگیرند. بغلت کنند. التماس کنند. که بزنند در گوشت که بیدارت کنند. وقتی پیدایشان میشود که باید نباشند. بی سر و صدا عبور کنند. مثل نور. مثل هوا. بگذرند. درنگ نکنند. لمس نشوند. حس نشوند. بروند، دور شوند … گُم شوند.
آدمها کی میخواهند یاد بگیرند؟ که کی باید بگویند دوستت دارم. که داد بزنند. فریاد بشوند: دوستت دارم. که کی باید باشند؟ عشق باشند. دوست داشتن … که دیگر وقتی که دیگر وقتش نیست، پیدایشان نشود. که نگوید دوستت دارم. عاشقت هستم. که دیر شده است. که کار از کار گذشته است. که دیگر، … زمانش نیست؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شاعر از کوچه مهتاب گذشت
لیک شعری نسرود
نه که معشوقه نداشت
نه که سرگشته نبود
سالها بود دگر
کوچه مهتاب خیابان شده بود …
[از اس.ام.اسهای رسیده (+)]