مسابقه شنا و امیر ارسلان نامدار

باور کنید تقصیر من نیست! من از دیشب نقشه کشیده بودم برای پُست امروز. کلی جملات را سبک سنگین کرده بودم و برای اولین بار؛ با یک نقشه‌ واقعی از آنچه باید می‌نوشتم آماده بودم. ولی خوب، گفته بودم که اصلاً برنامه‌ریزی با گروه خونی‌ من نمی‌خواند. اصلاً و ابداً! یعنی من یک موضوع داش مشتی می‌گویم شما یکی می‌شنوید. خوب نشد. تقصیر من هم نبود.

موضوع این است که من الآن در این لحظه به شدت خسته و تا حدود بسیار زیادی بیچاره شده می‌باشم. چرا؟ چون امروز که در آب ایستاده بودم کنار دیواره‌ استخر و شنای بقیه را تماشا می‌کردم، دیدم دختر نوجوانی با زن مسنی مسابقه‌ شنا گذاشته است و هی خودش را می‌کشد که «اول» بشود [که البته نشد و زرنگی کرد و دستش را بُرد بالا که یعنی اول شده‌ام] بعد از آن دخترهای پُر شرّ و شوری بود که فرت و فرت زندگی در رگ‌هایش در جریان است. خواستند دوباره مسیر را برگردند و مسابقه بدهند که هنوز یک‌ دو متری دور نشده، از رمق افتاد و زن [که بعد گفت عمه‌اش است]شناکنان رفت. رفتم سمت دخترک و گفتم: مادرت اول شد! گفت عمه‌اش است. بعد گفت بلدی در قسمت عمیق شنا کنی؟ گفتم نه. گفت بیا مسابقه بدهیم. در همین حین تسبیح هم به ما ملحق شد و قرار شد سه تایی مسابقه بدهیم. دختربچه گفت قورباغه می‌رود، من پروانه‌ پشت و تسبیح کرال سینه. بعد کلی می‌خواست زرنگی بکند و تسبیح نمی‌گذاشت، تا سه شمردیم و زدیم به آب و خلاصه من و تسبیح جلو زدیم و این باز همان وسط‌های مسیر از نفس افتاد. آمده سر وقت من که تو که گفتی بلد نیستی شنا کنی؟ گفتم من گفتم قسمت عمیق نمی‌توانم! ولی مگه از رو می‌رفت که! به تسبیح گفت برویم قسمت عمیق مسابقه بدهیم؟ تازه گفت باید شیرجه بزنیم. بعد رفتند و در قسمت عمیق، شیرجه زدند و پریدند توی آب. من که دیدم خوب نمی‌بینم، خواستم بروم نزدیک‌تر. بعد نزدیک که شدم بهشان که رسیده بودند به طناب جداکننده‌ قسمت عمیق و کم‌عمق، خواستم طناب را بگیرم و بایستم که یکهو تسبیح نشست روی طناب و طناب رفت دورتر و بعد من که نفس کم آورده بودم دست و پایم را گُم کردم و تسبیح که همیشه تحت هر شرایطی مراقب وضعیت من هست، حواسش رفت پیش دخترک که پاک ضایع شده بود و انگار نه انگار با ما مسابقه داده است سرش را انداخت و رفت سمت دیگر استخر، من ماندم و حوضم! بعد فکر کن ابداً قادر به کنترل خودم نبودم و هی دست و پا می‌زدم و تسبیح را می‌دیدم که از میله‌ کناره‌ استخر گرفته است و بعد عینکش را در آورد [فکر کن چه خوب دیدم اینها را!] بعد با تمام قدرت نیم تنه‌ام را بالا کشیدم که تسبیح متوجه شد و سریع آمد به کمک‌ و بعد مرا گرفته بود توی بغلش و عین این کوچولوها که می‌زنی به پشتشان تا آروغ بزنند، هی می‌زد به پشتم و می‌خندید.

همین دیگر. حالا، به شدت خسته هستم. چون انرژی‌ زیادی از من گرفته شد و پاک جوگیر شده بودم که انگار مسابقه خیلی جدی می‌باشد و مبادا عقب بمانم از یک فسقل بچه‌ سرتق و کلّه گُنده. بنابراین، هر جفت پاهایم دچار کوفتگی شدید می‌باشند و نمی‌توانم در مورد موضوعی که از دیشب نقشه‌اش را کشیده بودم بنویسم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* خوب همه‌اش تقصیر “تو”ست که اینقدر دنیای من قشنگ شده است و آب استخر توپ بود و من آنقدر سرشار بودم از «کودک درون».

** من حالا به لطف سیب عزیزم، یک لاک‌پشت کوچولوی نرم و مامانی دارم که اسمش را گذاشته‌ام «امیر ارسلان»

امیر ارسلان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.