۱. سال پیش وقتی مریم عروسی کرد (+) و بعد تعداد پیامکهاش و تلفنهاش و بیرون رفتنهایمان به طرز فجیعی پایین آمد، هی تیکه میانداختم که آره دیگه! بعد الآن که نمیشود حتی به عکاسی زنگ بزنم و وقت بگیرم و یا بعد چند روز تازه یادم میافتد که زنگ بزنم ببینم لباسم آماده شده است یا نه، یا وقتی زهرا زنگ میزند که چرا دیروز جوابش را ندادم، یا وقتی به سید ابراهیم میگویم سلام مهتاب خانوم، یا که «کنسل» را «کسل» میخوانم و جواب چپ اندر قیچی میدهم به رفیق شفیقی (+)، آخ دلم میخواهد یکی پیدایش بشود هی تیکه بیاندازد به من [سلام میرا]
۲. چند هفتهی پیش داشتیم روزها را میشمردیم. یادت هست؟ حالا داریم ساعتها را میشماریم. با تاپ تاپ بیامان قلبهایمان.
یادت هست؟ تازه قرار بود این روزها تو برای اولینبار بیایی دیدنم، حالا قرار است بیایی برای بُردنم.
۳. این روزها تبریز مهمان زیاد دارد. این روزها تبریز گرم مهماننوازی است. من سرگرم دلنوازی. جناب سعید کیائی عزیز، که چقدر خوشحال شدم از همان دو ساعت هولهولکی دیدار. که شرمنده شدم از اینکه مورد ذکر شده در بند یک، باعث شد خیال کنی که نه، قضاوت کنی! [که امیدوارم دیگر تکرار نشود] که سخت مشغول عکاسی از شهر منی. که سخت آرزو میکنم جایزه دو میلیون تومانی جشنواره فیروزه را ببری. حالا یک وقت خیال نکنی چون وعده وعید دادهای به من ها! جدی جدی دعا میکنم موفق باشی.
و ممنون بابات هدیهی عروسیام. اولین هدیهی عروسیام.
۴. وقتی دختر بچه بودمی، و هوس میکردم موهایم را کوتاه کنم، مادرم میگفت «دختر باید موهایش بلند باشد.» بعد این جمله کم حرفی نیست ها! ولی خوب من نه که بهمنی میباشم، لذا هی فرت و فرت انواع و اقسام مدل ِمو در حد کچلی را هم حتی، تجربه نمودم. یعنی الآن بزرگترین مشکل من، این است که وقتی ملت با یک عروس کچل روبرو شدند، چه واکنشی نشان خواهند داد؟!!
از من به شما دختران ِ جوان نصیحت! «دختر باید موهایش بلند باشد!»
۵. به گمانم تنها آقای پورمحمد است که دچار نوستالژی خفنی شده میباشد. از طرفی خیلی خوشحال است و از طرفی زانوی غم بغل کرده است که «تو بری من چیکار میکنم؟» بعد دیروز ظهر که آمده بود تا برگهای کمیته بیمهها را مرور کنیم تا امروز که میرود دادگاه مالی، شیر باشد نه روباه، بعد هی که این ارقام نجومی درست و درمان در میآمدند، تکیه میداد به پشتی صندلی، دستهایش را جلوی سینهاش به هم میانداخت و برمیگشت سمت من که:«خانوم شما بری من چیکار کنم؟!»
من هم هی گوشزد میکردم که بعله! یادتان هست پارسال تشویقی ندادید به من؟! بعد هم هر و هر میخندیدیم.
۶. من فقط عاشق این هستم که خبر ازدواجم را بدهم به دوستان و همکاران و منتظر عکسالعمل نسبتاً ثابتی باشم:«شوخی میکنی!» بعد جیغ بزنم که خدایا اینها از من قطع امید کرده بودند ها! بعد هی بغلم کنند و ببوسندم و تبریک بگویند در حالیکه، ترس و نگرانی را میخوانم در نگاههایشان. امروز که رفته بودم اتاق عمل و خانم دکتر رسولی نشسته بود روبرویم و هم خوشحال بود و هم نگران، دلم میخواست بغلش کنم. بگویم نگران نباش خانوم دکتر. خدا بزرگه.
بعد تبریک خانم دکتر تقوی بیشتر از همه چسبید و البته تبریک آقای رشیدی. دکتر تقوی گفت اون هم مثل خودت شاعره؟[خانم دکتر لطف دارند به من، هر چی هم میگویم من شاعر نیستم، مرغشان یک پا بیشتر ندارد که] آقای رشیدی هم آنقدر خوشحال بود که کم مانده بود بغلم کند. مثل این باباها، برادر بزرگهها که هم عاشق دختر کوچیکه هستند و هم شرم دارند و غرور.
۷. نه که استرس نداشته باشم. خیلی میترسم. امیدم به یک مشت ناپروکسن است و سیر الیالنشئهگی! از هر اتفاق ناگواری در این سه چهار روز آینده میترسم. بعد میبینم کسی که این روزهایم را این رنگی کرده است و این شده است حال و روزم، حتماً فکر این سه چهار روز آینده و شصت هفتاد سال بعد ِ دوتاییامان را هم کرده است. بعد یک نفس عمیق میکشم و میگویم سنگینی و ترس و نگرانیاش مال ِ تو، سرخوشی و لذت و شادمانیاش مال ِ من و «او».
خدایا عید امسال که وقتی قرآن باز کردم، سورهی طه بود (+) و آیههای گفتگوی تو و موسی و حکمت عصا، که دل و جانم لرزید، نمیدانستم حکمت آن برشمردن ِ نعمات پنهان و پیدایت را. هنوز هم نمیدانم. دوستت دارم.
۸. اگر نبودم جواب بدهم به محبتهای صادقانه شما، نگذارید به حساب ِ چیزی غیر از بیزی بیزی بودن من [با اجازه جناب فریدون]. برای دل همه شما، دعا میکنم. برای من دعا کنید.
یک یک شما را دوست دارم. ولی مشتاق هستم تشکر ویژه داشته باشم از:
نیلوفر همزادم که خیلی کمکام کرد در تمام ِ این مدت. ممنون نیل، خیلی دوستت دارم. [بدو که از همزادت عقب نمونی!]
از الهام ِ عزیزم بابت توجه و محبتاش، از رازداریاش[سلام یکتا، دنیای کوچکی است نه؟].
از ویولت عزیزم بابت تمام این سالها بودنش و کمکهای فکریاش و قوت قلبهایش.
از فرزانه و همراهیاش در روزهایی که خودش غمگین بود و دردآلود.
از زهرای گل خوشگلم که خواهری را در حق من، تمام کرد.
از حامد قاسمی که از اعجاز ِ ۲۴ ساعت عاشقانهگی گفت،
و از ناهید عزیزم و شوهرش که اولین گام بلند رسیدن ِمن و «او» را فراهم کردند.
و سیب و تسبیح که حتی وقتی نیستند، هستند. گرم و مهربان.